
اینبار یکم زود تر پارت دادم از سر بیکاری!
پارت³ داستانم...

خب بریم برای شروع پارت جدید...
"(هگرید به او نگاه کرد باورش نمیشد اسنیپ همیچین چیزی بگوید...فقط نگاه کرد و چند بار پشت سر هم پلک رد و به اسنیپ که هری را در آغوشش داشت و هری در آغوش او آرام بود نگاه کرد و با صدایی که از زمزمه بالاتر بود رو به اسنیپ گفت: اما اما...پرفسور این دستور پرفسور دامبلدور هست! و شما هم که خوب میدونید که چقدر نظر ایشون برای من مهمه! اسنیپ به او نگاهی از سر بی توجهی کرد انگار تمام چیزی که آن لحظه می خوات هری،تنها یادگار لیلی بود با نگاهی ملایم به هری رویش را به هاگرید برگرداند و گفت: دامبلدور هرچی گفته برای خودش گفته! من هری رو با خودم میبرم و ازش محافظت نمیکنم! دورسلی ها ماگل های خبیثی هستن و دامبلدور خودش این رو بهتر از هرکسی میدونه پس بهش بگو اسنیپ هری رو با خودش برد!)"
"(سوروس بدون نگاه به پشت سرش رفت و شنل مشکی اش در هوا معلق بود درحالی که هری کوچک را در آغوش داشت،هری بخشی از موهای اسنیپ را در دستش گرفت و روی لب های اسنیپ لبخندی کوچک شکل گرفت ...اسنیپ میدانست مرگ لیلی کار ولدمرت هست و هنوز هم دردی در قلبش احساس میکرد؛درد از دست دادن لیلی عشق بچگی هایش...ولی حالا باید به هر قیمتی از هری محافظت میکرد چون او تنها یادگار لیلی بود...و برای سوروس مانده بود)"
"(جلوی در خانه ی دورسلی)" "(دامبلدور و مگانگال درحال بحث بودن که هگرید به سمت آنها آمد در تاریکی شب،ولی دست خالی بدون هری و دامبلدور با چشمانی گرد شده و با تعجب و شاید استرس به سمت هگرید رفت و گفت: هری ... اون کجاست چرا همراهت نیست!؟ هگرید سری از روی تاسف تکان داد و نگاهش را بین دامبلدور و مگونگال چرخاند و بعد گفت: پرفسور متاسفم ولی...پرفسور اسنیپ هری رو با خودش برد و گفت می خواد هری پیش خودش بزرگ بشه و از اون محافظت کند! مگانگال با لبخندی شیرین گفت: خب عالیه...هری قرار نیست کنار این ماگل های خبیث باشه! بنظرم اسنیپ میتونه از اون محافظت کنه و بزرگش کنه *به دور از حقیقت زندگی اش* مگه نه آلبوس!؟ با نگاهی امیدوار به دامبلدور نگاه کرد و بعد دامبلدور گفت...)"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود منتظر پارت ۴
چرا اس ۳ نوشتی ازش محافظت نمیکنمممم؟
اشتباه تایپی بود...