
قسمت پنجم فصل دوم...
_بهت یک چیز رو قول میدم رز کوچک من، هیچکس هیچوقت مانع ما نخواهد شد، می دونم که از من تنفر عمیقی داری ولی من تمام کارهایی که می کنم برای صلاح خودته. سپس بلند شد و قبل از آنکه او را رها کند نگاه کوتاهی به او انداخت. دور شدن او را تماشا کرد که چگونه کم کم از جلوی چشم هایش محو می شود. در سکوتی موقت بود که با زنگ خوردن تلفنش شکسته شد. آن را از توی جیب شلوارش در آورد و با شماره استیسی مواجه شد. تماس را وصل کرد و تلفن را بر روی گوش خود قرار داد. صدای نگران استیسی در پشت تلفن پیچید که چگونه با صدایی لرزان و ترسیده تند تند حرف می زد. _الو کجایی کانا؟ چرا کیل رو انداختی بازداشتگاه؟ اون الان به من خبر داد و گفت که از آگهی زنگ میزنه.
با یادآوری کار شنیع کیل با لحنی به ظاهر خونسرد جواب داد. _من اونو ننداختم بازداشتگاه، یکی دیگه گزارش اونو داده و اتفاقا حقشه که فعلا اونجا بمونه. استیسی که گیج شده بود پرسید. _چی داری میگی؟ چطور میتونی اینو بگی؟. این بار با لحنی تند و شاکی گفت: _همینی که شنیدی استیسی!، اصلا می دونی که چه کاری با من کرده؟ خوبه که خودت از همه چیز خبر داری و طرف اونو همچنان می گیری درضمن نمی خوام دیگه چیزی راجب اون بشنوم. _ولی اون بیچاره میشه دختر، این ها همه اش یک سری تهمته. _خیلی خوب باورش داری پس خودت کمکش کن هر مدرکی که پلیس ها دارند از نظر من حقیقت داره، خودت رو برای دادگاه اون آماده کن مطمئنا زود قراره ترتیب دادگاهش داده بشه. _اما کانا... مجالی به تمام کردن حرفش نداد و تماس را قطع کرد.
تلفن را بر روی صندلی قرار داد و نفس عمیقی کشید. اولین باری بود که چنین با سردی و بی تفاوتی راجب یک شخص حرف می زد. خود نیز هنوز تحت تاثیر رفتارش بود ولی صلاح امر را در حکم دادگاه نسبت به کیل می دید. خود نیز کنجکاو بود تا بداند قرار است بعد از این چه بر سر کیل خواهد آمد. تلفن را دردن جیبش قرار داد و دوباره به پیاده روی پرداخت. پس از نیم ساعت به خانه برگشت. به محض داخل شدن به حیاط با استیسی در جلوی در خانه اش مواجه شد. حال و حوصله ای برای بحث و جدل نداشت اما چاره ای جز حرف زدن نداشت. پس از آنکه ماشین را جلوی پارکینگ پارک کرد پیاده شد و به سمت او رفت و با دکمه سوئیچ در های ماشین را قفل کرد. ابتدا بی اهمیت به حضور او در خانه را با کلید باز کرد و سپس دستش را به سمت خانه به نشانه داخل شدن دراز کرد. استیسی با انزجار چشمانش را چرخاند و داخل شد.
پشت سر او داخل شد و در را بست. استیسی منتظر او بر روی مبلی نشست تا بنشیند و سر صحبت را باز کند. بدون کج کردن راه یا مشغول کردن خود مستقیم به پیش او رفت و بر روی مبل تکی کنار او نشست و سرش را به دستش تکیه داد. استیسی از حالت چهره اش می توانست انتظار او را بخواند. انتظار برای شنیدن صحبت های او. ابتدا برای آماده کردن خودش انگشتانش را به یکدیگر قفل کرد و با لحنی آرام ولی محکم سر صحبت را باز کرد. _ببین می دونم که اون چیکار کرده و ازش دلخور و متنفری ولی اون دوست ماست، از وقتی که دبیرستان بودیم، اونو خوب می شناسی که قصدش مطمئنا طبق چیزی که بهم گفت یک شوخی بوده تا سر به سرت بذاره. اون حرفی که راجب اون مرد مرموزی که دنبالت می کنه رو یک شوخی هالووینی حساب کرده چون واقعا اون دو سه روزی که نبودی هیچ چیز عجیبی پیش نیومد.
پس از تمام شدن جمله اش حرف خود را قاطعانه بیان کرد. _اون مرد واقعیه و حتی الانم ممکنه مارو زیر نظر گرفته باشه از دور، اون شوخی نداره استیسی اون کسیه که بروس رو کشت و الان کیل رو انداخته بازداشتگاه تا بره زندان. استیسی که تا حالا گمان می کرد کار کانا بوده است از شنیدن حرف او چهره اش متعجب درهم پیچیده شد. _چی؟! چی داری میگی؟. _گزارش ورود کیل به خانه ام کار اون بوده چون اون موقع که درحال فرار بودم تلفنم پیشم نبود که کسی رو خبر کنم. استیسی با حالتی التماسی دستان او را گرفت و خواهش کرد. _پس بهش بگو گزارشش رو پس بگیره و نذاره کیل زندان بیافته لطفا کانا!، من حرفت رو باور می کنم حتی اگر اون نکنه، فقط راضیش کن که تا قبل اینکه ابلاغیه دادگاه بیاد گزارشش پس بگیره. دستانش را از دستان او جدا کرد و با تاسف گفت: _متاسفم استیسی، این دست من نیست، اون اطلاعاتی از کیل بهشون داده که سخت میشه جلوشو گرفت و تنها از عهده اون بر میاد. استیسی بیشتر نتوانست غم درونی اش را نگاه دارد و درحالی که اشک در چشمانش حلقه می زد بیشتر التماس کرد. _لطفا کانا! باهاش حرف بزن، ازش بخواه بی خیال اون بشه همینجوری آبروش رفته.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1👌🏻