
گوش کن... میشنوی؟ صدای در هم کوبیده شدن خوبی درون وجودت را میشنوی؟ تکههای خرد شدهی وجدانت باز هم میتواند تو را خوب جلوه دهد، آن هم زمانی که خودت را در خون بیگناهان غرق کردی؟

«who am i ?» قسمتهای از بین رفتهشان روی زمین پراکنده شده بود. رباتهای آهنین در خونی سیاه غرق شدند و هالهی انرژی اطرافشان مانند آب، رسانایی برای گرفتن جانشان داشت. انتظار میرفت که حریفشان برنده شده باشد، اما چنین نبود. انگشت اشارهاش را به سوی مخاطب حرفش بالا برد: "خیلی خب اگمن، وقتشه تسلیم بشی." ربات از کار افتادهای که زیر پایش بود را به سمت سفینهی معلق درون آسمان پرتاب کرد: "دیگه نمیتونی مردم این شهر رو تحت سلطهی خودت در بیاری" قدمی عقب رفت و چشمان الماسگونهاش باری دیگر از شدت مصمم بودن، درخشید. همهی دوستانش پشت سرش ایستاده بودند و برای دستگیری ابرشرور لحظه شماری میکردند، بالاخره وقت آن رسیده بود که ریشهی این شرارت، از بیخ کنده شود. نیشخندی بر لبانش نشاند و اطمینان خاطر کرد: "دوران حکمرانیت دیگه تمومه!"
قطرهای کوچک، از ارتفاع بلندی لیز خورد و خودش را در آغوش زمین غلتاند. بوی نم اطرافش را در بر گرفته بود. با خودش فکر کرد و نگاهش را به اطراف چرخاند. اینجا دیگر قدیمیتر از آن بود که بتوانند آن را بازسازی کنند. به پایگاه جدید نیاز داشتند. پایگاهی که رایحهی نم و پژواک قطرههای آب، در آن سمفونی نزنند. دست چپش را بلند کرد و شالش را کمی بالاتر آورد، هوا سردتر از روز قبل است. احتمالا دلیلش طوفان ناگهانیای که بر سر شهر نازل شده بود، باشد. در راهرو قدم برداشت و بدون توجه به رباتهای از کار افتاده که در گوشه و کناری به لحظات پایانی زندگی خود ادامه میداند، خودش را به اتاق اصلی رساند. تقهای به در زد و وارد اتاق کمنور داخل راهرو شد. نگاهی به دانشمند رو به رویش انداخت، مثل همیشه در حال تلاش برای تکمیل پروژههایش بود. خودش را به میز آهنینی که در کنار اتاق کمنور، جا خوش کرده بود. رساند و خود را روی آن رها کرد: "این پایگاه به طرز مزخرفی داره نفسهای آخرش رو میکشه دکتر!" تیغهای پشت سرش با میز سرد تماس برقرار کرد، به سقف خیره شد: "نمیفهمم چرا توی شهر زندگی نمیکنیم! اونجا پر از امکاناته" چشمانش را به چراغ بالای سرش که سوسو میزد، متمرکز کرد.

دکتر در حالی که دستگاه جوشکاری را برداشت کمی سرش را به عقب برگرداند: "اونا فکر میکنن ما خطرناکیم، پس بهتره نزدیکشون نشیم" پسر که راضی نشده بود در همان حالت نفسش را صدادار بیرون داد : "ولی مگه همشون اینطوری فکر میکنن؟" دکتر با شنیدن جملات پایانی، کارش را رها کرد و صندلیاش را به سمت پسرک چرخاند:" سونیک، میدونم که برای چی به این موضوع فکر میکنی." کمی نزدیکتر شد: "ولی باید بدونی کسایی که باعث شدن این اتفاق برات بیفته از اهالی همون شهرن" چهرهاش را ناراحت نشان داد:" من نمیخوام که دوباره اتفاقی برات بیفته " خارپشت، یا شاید بهتر باشد «سونیک» خطابش کنیم. ذهنش درگیر حرفهای مرد شد. آیا واقعا و کاملا حق با او بود؟ یعنی هیچ شهروندی در آن شهر وجود نداشت که این تفکر را نسبت به آنها نداشته باشد؟ شاید باید به شهر دیگری میرفتند؟ اما نه! آنها باید کارهای نیمهتمامشان را به اتمام میرساندند. یا حداقل، این چیزی بود که او فکر میکرد. از روی میز آهنین برخاست و با حرکتی، خودش را به چهارچوب در رساند. قدم اولش را که از چهارچوب خارج کرد، صدای دکتر باریدیگر در اتاق پیچید: "حواست باشه چیکار میکنی" سونیک بدون رد وبدل کردن حرفی، از پایگاه خارج شد و دوباره رسید به جایی که تمام این سالها، در آن وقت گذرانده بود؛ جنگل! قدمهایش را تندتر از قبل کرد، هنوز هم نمیتوانست قدرتش را به صورت کامل استفاده کند. اختلال در برقراری ارتباط با قدرتش، سبب از دست دادن تعادلش شد و باری دیگر بدنش با چمنهای نمزده و مرطوب برخورد کرد. چشمان تیرهرنگش رابه آسمان داد و به حرکت پرندهها در بالای سرش خیره شد. احساس کمبود میکرد؛ احساس کمبود چیزی... از نگاه کردن به اعماقآبی دست کشید و از جایش خیز برداشت. با بلند شدنش، زمین و آسمان در چشمانش چرخیدند؛ هنوز هم سرش گیج میرفت. خودش را به تنهی درخت تکیه داد؛ هیچ درک نمیکرد که به چه دلیلی همچین اتفاقاتی برایش افتاده. از پشت تک دوربین شیشهای که توسط دکتر ساخته شده بود، به دست چپش نگاه کرد. پیچهایش کمی لق شده بود، باید آنها را سفتتر کند.با اینحال، تصمیم گرفت کمی آرام بگیرد و استراحت کند.

چشمانش را بست و سعی کرد نفس بکشد، هوای خنک را وارد ریههایش کرد و به آرامی آن را پس زد. از زمانی که تعادلش را از دست داد، سرش درد گرفته بود. هنوز هم اثرات حادثه روی بدنش تاثیر داشت. گاهی اوقات خاطرات عجیبی در ذهنش پرسه میزدند و مسبب بروز احساسات جدید درون وجودش میشدند. از زمانی که خودش را داخل این جنگل پیدا کرده بود، احساسات درون وجودش خاموش شد و با تک خاطرات مبهم، خیلی اوقات، نه بلکه گاهی احساس عجیبی درونش روشن میشد. مانند شمعی که در عمق تاریکی روشنش کرده باشند و نور و گرمای اطراف، منشأ آن شمع باشد. احساس تنهایی، کافی نبودن، ترس و در آخر؛ دلتنگی. احساساتی که به نظرش منطقی نبود، او چطور میتوانست این احساسات را تجربه کرده باشد. آن هم زمانی که همچین وضعیتی داشت؟

سعی کرد آرام بگیرد و به هیچ چیز فکر نکند؛ اما خاطرهای مبهم، دوباره آرامشش را برهم زد. ~چمنزاری سرسبز...~ ~نسیمی خنک و ملایم...~ ~صدای خنده و حرف...~ ~گرمای دلنشین خورشید...~ اگر به یاد داشت میتوانست آن را دلنشین و خاطره انگیز تصور کند. ولی خب، حالا قضیه فرق داشت. حالا این خاطرات چیزی جز رنج و عذاب به او تحمیل نمیکرد. از جایش بلند شد و سرعت گرفت. از لا به لای درختان عبور کرد و خودش را به دیوارهی سنگی رساند، نگاهی به بالا انداخت. بالای این صخره، شهری بود که قبلا در آن زندگی میکرد.به سمت صخره هجوم برد، حرفهای دکتر درون ذهنش تلقی شد . "حواست باشه چیکار میکنی" اما این فکر ، فکر به اینکه او میتواند چیزی که در این چند سال روزها فکرش را درگیر کرد را با چشمان خودش ببیند، نمیتوانست کنجکاویاش را خاموش کند. حالا، بعد از مدتها، احساسی جدید وجودش را در بر گرفته بود. "احساس کنجکاوی" به سمت صخره حرکت کرد و دست چپش را بالا آورد و صخرهی سنگی را چنگ زد ، باید میتوانست با وجود نیمی از قدرتش ، از صخره بالا برود.

خودش را بالا کشید و به آرامی صخرههای سنگی جلوی رویش را گرفت، به خودش تلقین میکند: "میتونم بالا برم" بعد از گذشت زمانی ، نفس نفس میزند. حالا که نیمی از راه را رفته است، نباید متوقف شود. تنها یک قدم دیگر باقی مانده. دست راستش را روی آخرین صخره قرار میدهد. "خب، حالا باید تپه رو بگیرم" دست چپش را بلند میکند و تپه را چنگ میزند. خودش را به سمت بالا میکشد اما در همان حال، متوجهی صدایی از جانب دست چپش میشود. -تِرِق- پیچی از جایش جدا شده و در ثانیه، همه چیز در هم کوبیده میشود و حالا جای خالی چیزی در سمت چپ بدنش مشخص شدهاست. تا به خودش آمد، متوجه شد که حالا دیگر چیزی نیست که بتواند آن را چنگ بزند. او در حال سقوط است. با فهمیدن این موضوع، ذهنش در لحظه سمت خاطرهای کشیده شد، ولی قبل از اینکه آن خاطره وجودش را در بر بگیرد؛ آزادی عملش را به دست گرفت و از سرعتش بهره برد، البته که انگشتان دست راستش به تنهایی طاقت نگه داشتن صخره آن هم به تنهایی را نداشت. چشمانش را بست و با نهایت قدرتی که برایش مانده بود، پاهایش را به صخره هل داد و پرشی رو به بالا انجام داد. با برخوردش به زمین سفت، چشمانش را کمی بیشتر فشرد، اگر چند ثانیه دیرتر این کار را عملی میساخت، حتما مرده بود. با وجود داشتن یک دست، خودش را از روی زمین بلند کرد و خاک روی شال و سرش را تکاند و در این بین به منظرهای که حالا داخل کاسهی چشمانش قاب شده بود، نگاهی انداخت. «گرین هیلز»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گوستعلی تو لایق کامنتهایی بهتر از «عالییییی» و «پارت بعدددد» هستی🤡
🤡 ها-
...حاجی منظورت از ها چیه🤡🤡
میگم لیاقتت بیشتر از این کامنتای تکراریه-
من به کامنت تکراری هم راضیم-
خب نباید باشی-
بریم کامنت بارونت کنیم 😔✨؟
یا-
نه🥸✨️
عالی بود ومعرکه💚آفرین بهت
تشکرررر
عاللییییی
مرسیی :]
اولل
ایول🙂↕️✨️