
بدو برو بخون گوگولی🧸🦋👻
پارت9 پکر و بی حوصله رفتم خونه نشستم و یه دل سیر زار زدم. خدایا زهرامو میسپارم دستت طفلک راضیه خانم « مامان زهرا» چه حالیه الان... مامان به خاطر صدای گریم اومد تو اتاقم و گفت: دختر چته چرا داری اینجوری گریه میکنی مامان؟ چیزی شده با حرف های مامان بیشتر گریم گفت تو بغلش حسابی گریه کردم و گفتم مامان زهرا...... وقتی مامان شنید ماجرارو دستاشو کوبید به پاش و رو به قبله گفتی خدایا خودت به حرمت مریض دشت کربلا... امام سجاد خودت شفاش بده خلاصه روزا عین برق و باد گذشتن و رسیدیم به اخرای اسفند... فردا سال تحویل میشد و ما یه سال پیر تر میشدیم خلاصه روز عید شد و هممون سر سفره ی هفت سین نشستیم و دعا... دعا کردم که خدایا امیدوارم این سال سالی باشه که بهت بیشتر نزدیک تر بشم، بتونم دل امامو شاد کنم... خدایا همه ی مریض هارو شفا بده این دوست منم همین طور خدایا یه عش*ق صحیحی رو که به صلاحم هست رو به دلم بنداز و بومممم بوممممم سال تحویل شد همه با هم دست دادیم و رو بوسی بابا یه هممون عیدی داد و دوییدم لباس عیدامو با چادر خوشگلی که خریده بودم سرم کردم و گفتم:( بریم دید و باز دید) مامان و بابا خندیدن
پارت10 بعد کلی دید و باز دید زنگ زدم زهرا عید و بهش تبریک بگم، گوشی رو برداشت که گفتم + سلام سلام، سلام سلام _ سلام به روی ماهت +خواهری عیدت مبارک _ عید شما هم مبارک + چه خبر خوبی؟ _ والاه نه چندان زیاد خوب نیستم اخه یه اتفاق افتاده شیرینی عیدو برام تلخ کرده +وا چیشده؟ خیره ان شاء الله _ والاه از نظر همه امر خیره ولی برا من شره + زهرا چیزی شده 🤭 خبریه من بی خبرم _ این پسر عموم بود + کی _ متین دیگه اون سیریشه + خب _ فردا میاین خاس*تگاریم + بادا بادا باد مبارک ایشالا مبارک بادا _ زینب خفه شو هااااا + چیه حالا چه عیبی داره بزار بیاد دیگه _ بابا دوس*ش ندارم مرتیکه ی سیریش + غیبت نکن بدم میاد... ولی زهرا این متین انقدرا هم که میگی بد نیستا پسر خوبیه، خوشتیپه، میشه گفت مذهبیه، پولداره... از همه مهم تر اخلاقش عالیه _ اره رو مذهبی بودنش شکی ندارم... اون اوکیه ولی زینب نمیدونم باید چیکار کنم، نمیدونم چه احسا*سی بهش دارم + میشه یه کاری کرد _ چیکار؟ + فردا من بیام خونتون بگم چیکار کنی _ یعنی عالی میشه اگه بیای + بزار ببینم مامان میزاره _ باشه + به امید دیدار _ یا علی مدد + یاعلی
پارت11 به زور سه ساعت خواهش و تمنا مامان بلاخره اجازه داد برم اونجا (۱ روز بعد) زهرا /// منتظر زینب تو خونه یک دو سه میرفتم که زنگ در زده شد... در و با ذوق باز کردم و پریدم تو بغلش... طفلک شک شد از اونجوری پریدن من خلاصه بعد احوال پرسی، مامان گفت : من خریدا رو به عهده میگیرم و میرم بیرون، شما هم خونه رو دسته گل کنیدااا نشینین فقط حرف بزنین + چشم خاله جان خیالتون راحت _ مامان با خیال راحت برو * خدا کنه.... فعلا دخترا + خدافظ _ خدافظ مامان بعد رفتن مامان شروع کردیم به کار زینب سر صحبت و باز کرد + خب زهرا چیکار میکنی، چی میپوشی چی میگی؟ _ والاه زینب نمیدونم گیجم هنوز +خب من میگم چیکار کنی اول از همه میریم سراغ چی بپوشی... اون مانتو ترکی بلند داری سبز با شال سبزت و شلوار مشکی با چادر خونگی میپوشی میشی عین ماه شالتو هم عروسکی میبندم.... _ خوبه باشه حالا چی کار کنم + ببین مهموناتون که اومدن میری در تو باز میکنی با عموت و زن عموت سلام علیک میکنی بعد صدرصد متین یا گل گرفته یا هم شیرینی چیزی اونو متین میده به تو توهم میگیری میای اشپز خونه من میرم پذیرایی هارو انجام میدم نوبت که رسید به چای با احتیاط میای اول به عموت بعد بابات بعد زن عموت بعد مامانت و در اخر به متین میگیری و میای میشینی پیش منو مامانت... صحبتو میسپاری دست مامان و بابات بعد که بزرگترا دو دوتا چهار تا کردن تو متین میرین تو اتاق میشینین حرفاتونو میزنین و هیچی دیگه _ یا امام رضا... من باید همه ی این کارا رو بکنم؟ + نه من باید بکنم. معلومه که تو باید بکنی تو نکنی کی باید بکنه هان _ خدا به دادم برسه فقط حالا ما تو اتاق چی بگیم به هم + اولویت ها، شرط ها، علا*قه ها، سلیقه ها وووو
پارت12 _ اولویت های من چیه + دلبرم منو چیزی میزی فرض کردی! اخه من چه بدونم اولویت هات چیه _ زینب میشه توهم با من بیای سه تایی حرف بزنیم + نخیرم نمیشه، ظرفتو بشور _ ایوای این چه حس مضخرفیه من دارم معلوم نیست استرسع، خوشحالیه،. هیجانه، ناراحتیه چیه.. من موندم + طبیعهی خلاصه بعد کلی حرف زدن و کار کردن کارا تموم شد و مامان هم اومده بود داشتم از استرس میمردم، یا فاطمه زهرا خودت کمکم کن... که یهو ایفون زده شد زینب /// ایفون زده شد و مهمونا اومدن زهرا داشت تو خونه عین اسب میدویید گرفتم اش بردمش تو آشپزخونه وگفتم زهرا چته چرا داری میدویی + زینب هول و ولا گرفتم ایواییییی گفتم دیگه دیره اروم باش ویه لیوان اب دادم دستش زنگ خونه رو که زدن زهرا رفت و با رنگی مثل کچ دیوار در و باز کرد و مهمونا اومدن تو مامان متین زهرا رو در بغ*لش گرفت 5 بار ماچش کرد بابای متین هم زهرا رو بغ*ل کرد و رفتن نشستن منتظر متین بودیم ولی کسی نیومد در بهت و تعجب زهرا برگشت تو اشپز خونه و گفت:( متین چرا نیومد) شونه بالا انداختم و گفتم والاه چه میدونم منم تعجب کردم زهرا معلوم بود ناراحت شده اخه کی برای خاست*گاری دختری خودش نمیاید
بخاطر اینکه یه مدت طولانی نبودم از این به بعد چهار تا پارت با هم میزارم براتون و اینکه شاید نگرانم بودین خیالتون راحت باشه از پریروز اومدم شهرستان آخه دو بار مو*ک انداختن پیشمون من و آبجیم حالمون بد بود الان هم خونه پدریه مامانم ام البته پدربزرگ و مادر بزرگ مادریم فوت کردن داییم که زنش میشه عمم اینجا زندگی میکنن من از لحاظ روحی حالم بده وگرنه من چیزیم نیست اوکیم سالمم مامانم نمیترسه چون قبلا تجربش کرده منو آبجیم چون اولین بارمونه ترسیدیم لطفا اعلام وضعیت کنین بدونم حالتون خوبه دوست و خواهر خوبه شما مبینا🤍 1404/04/03
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی