سرپرستی عشق پارت7 و 8+نظرسنجی

سلام سلام چطورین رفقا مبینا جونتون اومده بعد از ده قرن با دو پارت لذیذ و خوشمزه😁🥰😍🦋

پارت 7 جون دیواره های پشت بوممون خیلی بلند بود خیالمون راحت بود. صبح به زور مشت و لگد مامان از خواب بیدار شدیم. تا نماز صبح بیدار بودیم و بگو بخند خلاصه بعد هزار ساعت غر غر کردن رفتم دانشگاه..

پارت7 زهرا رو دیدم و رفتم پیش، بعد بغ*لو احوال پرسی مون گفت : زینب دیروز هما بهم زنگ زده بود داشت گریه میکرد که با مصطفی بهم زده و خلاصه.... گفتم طفلک هما. دلم به حالش میسوزه هما به اون پاکی افتاده دست این بی دین بی غیرت..! +اره والاه دلم کباب شد به حالش، نامرد بی غیرت

پارت8 کلاسامون که تموم شد زنگ زدم بابا اومد دانشگاه... اخر شبی چون ماجرای مصطفی رو براش گفته بودم اومد با مدیر دانشگاهمون حرف زد مدیرمون هم، هم از من و هم از بابا حسابی عذر خواهی کرد و گفت که حتما یه کاریش میکنه و نگران نباشیم . ۲ روز بعد . +سلام جون دلم _سلام + چه طوری _ ای بد نیستم + چیزی شده؟ اخه یه طوری _ نه چیزیم نیست + زهرا جان......! _بلع

پارت8 +به من دروغ نگو میدونم یه چیزیت هست بهم نمیگی، حالا بماند... شدیم غریبه دیگه _ نه تو که غریبه نیستی. اخه.... نمی خوام ناراحتت کنم + اگه نگی نارحت میشم در ضمن غم رفیقم غم منه باید بدونمش زهرا از تو کیفش یه برگه نوار قل*بی در اورد و داد دستم.. نگاش کردم و گفتم من که از این چیز خواصی نفهمیدم فقط یه ذره آریتمی قل*بش نا منظمه وگرنه من هیچی نفهمیدم زهرا پوزخند تلخی زد و گفت:< دیروز رفتم دکتر، دکتر گفت تو اطراف قل*بم یه توده دیده شده صداش تو مغزم اکو شد... پروردگارا نه خدایا خودت خود خودت کمکش کن شفاش با تو خدای من خودمو جمع کردم، نمیخواستم روحیه زهرا ببازه با خنده گفتم زنه گنده خجالت بکش از یه توده ریزه میزه اینجوری اخمات بهم ریخته، زشته به خدا تو خودت داری دکتر میشی. ان شاء الله به خواست خدا زود زود خوب میشی اصلا نگران نباش

تاریخ =۱۴٠۴/٠۱/۲۷ ساعت=۹:۱۶ صبح لحظه=سر کلاس ورزش (مجازیه) 😂 برو اسلاید بعد کارت دارم رفیق

نظرسنجی (｡◕‿◕｡) رمانی که دارم میزارم واستون ژانرش عا**ونس مظرتون چیه رمانی با ژانر جن*ایی بزارم باهاش؟