
بنظرتون چی میشه که دختری از یک بعد با یک پوستر به جهانی به اسم آبشار جاذبه بره؟
شروع؟

وقتی بچه بودم...فیلم و سریال های مختلفی میدیدم. ولی سریال انیمیشنی مورد علاقه ام، آبشار جاذبه بود. آبشار جاذبه باعث ایجاد خلاقیت در من شد. من از همون 6 سالگی تصمیم گرفتم نویسنده بشم. در مدرسه تو گروهی به نام تک چشم ثبت نام کردم که در آن گروه سعی میکردیم بیل سایفر شخصیت شیطانی آبشار جاذبه را شکست بدیم. سال دوم بهترین سالی بود که در عمرم داشتم چون در کل سال مشغول تحقیق درباره ی بیل سایفر بودم. اما یک اتفاقی افتاد... اعضای گروه به جای دیگر نغل مکان کردند! همان باعث شد که گروه تک چشم بسته شود. بسته شدن گروه تک چشم یعنی رفتن خلاقیت من. نمیدونم چرا اون موقع انقدر احمق بودم که فکر کردم بیل سایفر وجود داره...
3سال بعد

«شوکا صبحانه حاضره!» آره، اسم بنده شوکاست. روز اول مدرسه یعنی روز اول بدبختی! روز اول کلاس پنجم. گفتم:« مامان وقت خوردن صبحانه رو ندارم. سرویس حاج آقا رسید.» و به طرف در دویدم.راستش رو بخواین، اثلا دوست ندارم برم مدرسه. الان در روز اول مدرسه یک اشتباه کوچولو باعث میشود تا آخر سال بچه ها بهم بخندن،یا معلم ازم متنفر شه...حالا هرچی! باید سعی کنم خفن باشم.خب...برنامه ی خفن بودن من اینه: با بچه های خفن دوست شو، با گوشی از بچه های دست و پا چلفتی عکس بگیر، رو ناخنات ژل بزن،باکلاس راه برو و مهم ترین برنامه:همیشه یک آدامس تلخ در دهنت باشه. با اینکه آدامس تلخ دوست ندارم مجبورم که بخورم.آدامس مورد علاقه ی من نعناییه.
وارد مدرسه شدم، چرا همه به من زل زدن؟ دختری به من گفت:« اگه می خوای خفن باشی، باید اول رو زیاده روی هات کار کنی!» همی بهم خندیدند. ناگهان زنگ کلاس خورد، من هم با بیشترین سرعتم فرار کردم. بزارید خلاصه بهتون بگم... اسم آن دختر آسترید بود، کل روز به همچی گند زدم! به کلاس هنر،علوم،ریاضی و فارسی گند زدم. روز اول کاری کردم که همه بهم بخندن، درست همانطور که فکر میکردم! خوب... الان ساعت10 شبه. بهتر برم بخوابم. حالا فردا به بهونه ی مریضی نمیرم مدرسه.

امروز سر زنگ مطالعات،نجوم،ورزش و شیمی گند زدم. خوب مدرسه بلاخره تعطیل شد! مامان:« شوکا حدس بزن بابا برات چی گرفته؟» ایول! گفتم:« پیژامه ی ماینکرافت؟ نقاب اسکویید گیم؟ گوشی اپل؟ هت فون؟ شایدم بلیت فردا به مدرسه نمیرم؟!» ناگهان مامان برگشت و یک پوستر در دستش بود. وای نه! مامان:« پوستر آبشار جاذبه!» نکته:«عکس پوستر همینه که براتون زدم.» وای الان چی بگم؟ بگم آبشار جاذبه دوست ندارم؟ گفتم:« ام...ممنون.» پوستر گرفتم و دویدم تو اتاقم. رو به پستر کردم و گفتم:« فقدر به خواطر مامان و بابا میچسبونمت به کمد. وقتی چسبوندم گرفتم خوابیدم.
یک چیز روشن منو بیدار کرد. چشمامو باز کردم و به ساعت نگاه کردم.00: 12. پستر بود که میدرخشید. دستم را روی پوستر گزاشتم. اما یهو پستر منو بلغید! انگار به فضای خالی رفتم«توی کارتون هیلدا.» ناگهان همه چی سفید ش.« فکر کنم دارم میرم به بهشت.»

چشمامو باز کردم. وای! عمرا اینجا بهشت باشه. چقدر درخت های بلندی اینجاست. اونجا یک کلبه است! برم ببینم اینجا کجاست. روی کلبه به انگلیسی نوشته: میس میستری شک؟ میستری شک. انگلیسیم خیلی خوب نیست. نمی تونم ترجمه کنم. در زدم، یک پسر درو باز کرد...خیلی آشنا بود. پسر گفت:«عمو استن! مشتری دارید!» عمو استن؟چقدر این اسم برام آشنا بود. گفتم:« چی گفتی؟!» دختری آمد کنار دیپر و گفت:« دیپری! این دختره کیه؟ دوستته؟!» دیپر گفت:« الان وقتش نیست میبل...» میبل؟! عمو استن،میبل،پسری با کلاه آبی چقدر همه ی اینا آشنا بود! ناگهان مردی بدون شلوار و لباس اومد و گفت:« به معما کده ی شک خوش آمدید! اگه از من تخفیف بخواین قیمت رو دو برابر می کنم!»
جواب دادم:«من برای خرید نیومدم،فکر کنم گم شدم.» اون مرد بدون شلوار و لباس گفت:«اگه برای خرید نیومدی برو گم شو!» آن دختر گفت:« اوا عمو اسی! مهمون نوازیت کجا رفته؟» پسری که کلاه آبی داشت گفت:«میبل،فکر کنم عمو استن درست بگه.یک یارو با پیژامه توی جنگل! تازه از راه مجسمه ی بیل سایفر اومده.» سر آن پسر داد زدم:«اسم من شوکاست! اسمم یارو نیست! ص صبر کن...گفتی مجسمه ی کی؟!»

«بیل سایفر.» جان؟! «ب ب بیل سایفر؟ اگه میبل اینجاست و دیپر اینجاست و اون پیرمرد اینجاست یعنی که...» قبل از اینکه جملم رو تموم کنم یک چکش افتاد رو سرم و بی هوش شدم. اگه میبل اینجاست و دیپر اینجاست و اون پیرمرد اینجاست...بیل سایفر رو کجای دلم بزارم؟
چشمام رو باز کردم.توی اتاق خودم بودم؟! گردنم خیلی درد می کنه.یک نفر کنارم نشسته بود«حالشان خوب است اما انگار کمی گردنش شکسته است.» مامانم هم کنارم نشسته بود،گفت:«شوکا تو استراحت کن تا من میرم پماد بیارم.» خیلی گردنم درد میکنه.اما چطور این اتفاق افتاد؟ ناگهان یک چشم زرد در دستم ظاهر شد و باعث شد چشمام بسته شود.

در جایی کاملا سفید بودم.اما شکلم شبیه شکل اصلیم نبود،من یک روح بودم! بعد این که از ترس گریه ام گرفت،تصویری جلوی چشمم دیدم که تا پایان دنیا هم یادم نمیره...«مشتاق دیدار بچه جون! دلتنگت بودم.»نفسم بند اومده بود،اون واقعا بیل سایفر بود! ای همکاران مهترم گروه تک چشم! شما کجا اینجا کجا؟با صدایی آروم گفتم:«م ما قبلا همدیگر را دیدیم؟» بیل سایفر گفت:«وقتی خیلی بچه تر بودی باهم بکش شش انگشتی شش دست رو بازی می کردیم.»
مکث کوتاهی کرد و گفت:« فاتحه ات خوندس بچه جون! تا از اون شش انگشتی انتقام نگرفتم قدر روز های خوشت رو بدون!»

آنچه در پارت های بعد می خوانید:

من یک ربطی به اون مثلث دارم،سلام بازنده!،تو عاشق رابی شدی؟،با خوانواده ی پاینز خداحافظی کن شوچا سایفر!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای ممنون! این تست رو قبلا نوشته بودم اما تایید نشد.
برای همین جالب ترش کردم و تایید شد.
فقط به یکم همدردی نیاز داشتم!
هر هفته یک پارت میاد...
بینهایت منتظر پارت بعدیم
من خودم عاشق اینم که یه داستانی بخونم که از بیل و فورد حرف زده باشه
نمیدونم داستان توهم اینطوریه یا نه ولی خیلی خیلی دوسش دارمم
واییییییییییی عالیی بوددددد😍❤️
فرصت؟