
خوب این فقط یک داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 🙏🙏🙏🙏🤦♂️🤦♂️🤦♂️🤦♂️🤦♂️💙💙💙💙🐺🐺🐺😘😘😘😎😎😎😎😎

فصل سوم: بازگشت سایهها هوا روشن بود. نسیمی سبک از لابهلای شاخههای درختان میگذشت و نوای پرندگان آرامآرام در آسمان میرقصید. در همان حال، آرش سوار بر پشت اونیکس تاندر، جگوار عظیمالجثه با پوست مشکی و براق و چشم بنفش، در ارتفاعی پایین پرواز میکرد. گوشهای اونیکس با هر وزش باد، لرزشی ملایم داشتند و برق خاصی از میان چشمهای نافذش میدرخشید. ناگهان گوشهایش لرزیدند، بعد به عقب برگشتند. دود سیاه و مارپیچی از اطراف بدنش برخاست و تنها در یک لحظه، او و آرش در میان هوا ناپدید شدند. لحظهای بعد، در قلب جنگلی پوشیده از مه نقرهای، دود سیاه در میان برگهای لرزان پدیدار شد و اونیکس تاندر با صدای خشخش برگها روی زمین فرود آمد. گوش چپش را که به آن گوشوارهای طلایی آویزان بود، تکان داد و نگاهی دقیق به اطراف انداخت. «پس بقیه کجا رفتن؟» زمزمهاش در فضای آرام جنگل پیچید.

آرش چشمانش را تنگ کرد و ناگهان قرمزی خاصی در چشمانش شعلهور شد. «دارم میبینمشون... دور نیستن، ولی خیلی هم نزدیک نیستن. اونیکس... میتونی پنج متر جلوتر تلپورت کنی؟» اونیکس با لبخند شیطنتآمیزش گفت: «باشه. محکم منو بگیر، هه، اه نوا...» باز هم تبدیل به دود شدند و این بار، درست مقابل گروهی از آشنایان ظاهر گشتند. آرش با تعجب به گرگ آبی و زیبایی نگاه کرد که کلاه کابویی قهوهای بر سر داشت، کمربندهایی چرمی به دور کمرش بسته بود و با حالتی مغرور ایستاده بود. «سیلویا؟! اینا چیه پوشیدی؟» سیلویا خندید و گفت: «مگه چشه؟ خیلی هم جالبه، نه؟» آرکاس، گرگ آبی دمدراز، با قدمهایی آرام جلو آمد و با لحن شوخطبعی گفت: «خوب آرش، چطور بود؟ جالب بود؟» آرش با خوشحالی گفت: «عالی بود!» شهاب، یوزپلنگ چشمآبی، با خنده گفت: «خوب عجب بچهای هستی تو آرش!»

ویهان، گرگ آبی بلند و تنومند با نگاهی جدی گفت: «خب آرش، بگو ببینم چی شده اومدی اینجا؟» لونا، گرگی با چشمان نقرهای، مادر آرکاس بود که با نگرانی افزود: «انگار خیلی عجله داشتید که اومدید.» جینجر و جینا، خواهرهای دوقلوی آرکاس، با هم گفتند: «آره آرش، رفتارت کمی عجیب شده!» مارفلس و مارکلس، برادران کوچکتر، با چهرههایی کنجکاو پرسیدند: «چرا مردمک چشمت دوباره قرمز شده؟» اونیکس گوشهایش را تکان داد، به اطراف نگاه کرد و گفت: «بیخیال، دارید گیجش میکنید!»

در همان لحظه، صدایی ناآشنا از پشت درختان بلند شد. صدای پسر هجدهسالهای با موهای مشکی و رگههای قرمز که مردمک چشمهایش نارنجی و لبخندش مرموز بود. پسر بر پشت گرگ سیاه عظیمی نشسته بود. گرگی که چشمانش قرمز بود و دانههای درخشانی همچون ستاره در بدنش میدرخشیدند. آرش با شوک گفت: «ساشار؟!» آرکاس با چشمان گشاد به گرگ سیاه نگاه کرد. «کاینارو...» آرش نفسش را حبس کرد و زمزمه کرد: «کاینارو؟!» آرکاس سرش را تکان داد. «اون پسرعموی ماست. یک گرگ کیهانی. سیارهشون "کیهانی" نام داره. یه جور گرگ فضاییه...» آرش زمزمه کرد: «ساشار برادر دوقلوی منه... شاید عجیب باشه... ولی اون یه جهشیافتهست...» نگاهشان به دست چپ ساشار افتاد؛ جایی که دستگاهی سیاهرنگ با نگینی قرمز میدرخشید. همزمان، آرش و آرکاس زیر لب گفتند: «درفش کاویانی...» ساشار حرفی نزد، فقط از پشت کاینارو پرید پایین و با سرعتی برقآسا به سوی آرش دوید. ناگهان، مشت کوبندهاش به سینهی آرش نشست و او را به عقب پرتاب کرد. آرش چند درخت کهنسال را شکست و از میان غبارها با خونریزی پیشانیاش برخاست. مارفلس فریاد زد: «مگه اون برادرت نیست؟ چرا این کارو میکنی؟!» ساشار با بیخیالی گفت: «من که نمیخوام بکشمش...» بعد جلو آمد و دستش را به طرف آرش دراز کرد. آرش به کمکش بلند شد و با لبخند گفت: «خوشآمدگویی خوبی بود، ساشار!» ساشار خندید. «تو خیلی ضعیفی... با اینکه بدن قویای داری.» کاینارو به جلو آمد. «سلام، امیدوارم آشنایی خوبی داشته باشیم.» ساشار دستش را به رنگ نقرهای فلزی درآورد و با شوخی، مشت سبکی به آرش زد. آرش با تعجب گفت: «تو قدرت جذب جنس وسایل رو داشتی، نه؟!» ساشار پاسخ داد: «نه، اشتباه نکن. من مولکول اجسام بیجان رو توی حافظهم ذخیره میکنم... بدون نیاز به تماس مجدد، میتونم بدنم رو از اون جنس بسازم. یعنی دیانای خودمو تغییر میدم.» مارفلس با لبخند گفت: «عجب خانوادهی عجیبوغریبی داریم! برادر کوچولومون آرش قدرتهای جادویی داره، ولی برادر دوقلوش جهشیافتهست!» ساشار، دستش را به شکل چاقویی تیز درآورد. «حتی میتونم بهش شکل بدم.» کاینارو جلو آمد و به اونیکس نگاه کرد. سپس همانند او، تبدیل به دود شد و ظاهر گشت. ولی بهوضوح مردمک قرمز چشمانش و دانههای درخشانش او را لو میداد. آرش لبخند زد، اما ناگهان پرسید: «ساشار... تو واقعا دیگه نمیخوای کسی رو بکشی؟» ساشار با صدای خونسردی گفت: «اشتباه نکن، آرش. من نگفتم از کشتن پشیمون شدم. گفتم از کشتن بقیه... خسته شدم. این دوتا فرق دارن.» و درست در آنسو، دو گرگ اهریمنی با پیشانیهایی که کریستال سفید زمان بر آنها میدرخشید، پچپچ میکردند. یکی خاکستری و دیگری زرد. گرگ خاکستری گفت: «اون پسر انسان، آرش... مانع ما میشه. همیشه نقشههامونو خراب کرده.» گرگ زرد نیشخندی زد. «اگه دوستاش رو ازش بگیریم، نمیتونه کاری کنه.» گرگ خاکستری با صدایی مرموز پاسخ داد: «نه... اون خیلی قویه. حتی میتونه در زمان سفر کنه... فقط یک راه داریم. باید کاری کنیم جونش رو برای نجات دوستاش فدا کنه... اینجوری خودش، خودش رو میکشه...» و هر دو گرگ در میان تاریکی جنگل، شروع به خندیدن کردند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا و عالی بود💙 از شخصیت ساشار خوشم اومد و ممنونم که دربارش نوشتی
خواهش میکنم نظر لطفته