
بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه آخرین ها بیشتر در خاطرمان می ماند. آخرین دیدار ها، آخرین حرف ها، آخرین پند ها... اما از همه عجیب تر، آخرین حضور هاست. روزی که پایم که در حیاط آخرین مدرسه ام گذاشتم، حس عجیبی داشت. گویی این یک خداحافظی غریبانه بود. هرجای آن حیاط را که نگاه میکردم، یک خاطره در ذهنم جان میگرفت. خاطراتی که بخشی از من را ساخته بودند.

من در آنجا با افراد زیادی آشنا شدم. از دختری که از نظرم پر انرژی ترین آدمی بود که به خاطرم دیدم، تا دختری که دنیای درونش به دنیای درون من شباهت داشت. البته در دنیای او باران می بارید و در دنیای من، ماه همیشه مالک آسمان بود. یا دختری که در میان حرف هایش، میشد سرزندگی را پیدا کرد. هرجای حیاط را که نگاه میکردم، خودم را درکنار آنان میدیدم. از بوفه مدرسه که همیشه سر انتخاب خوراکی داستان داشتیم، تا وسایل ورزش گوشه حیاط که پاتوق همیشگی مان بود، یا حتی آن انباری گوشه مدرسه که چه داستان های ترسناکی برای آن نساخته بودیم. یا آن اتاقک قرمز رنگ گوشه حیاط که دور از چشم آبدارچی مدرسه، به درون آن هجوم می آوردیم. یا نیمکت هایی که بیشتر اوقات جایی برای ما نداشتند.

از حیاط که گذشتم، وارد راه روی مدرسه شدم. گویی تمام مدرسه به احترام آخرین حضور من در آنجا، سکوت کرده بودند. این را می توانستم از تنها صدایی که از انعکاس قدم هایم به گوش می رسید، بفهمم. از مکان هایی که خاطراتم را تداعی میکردند که گذشتم، به آخرین کلاسی که در آن تحصیل کردم رسیدم. از درون آخرین کلاسم، به آسمان نگاه کردم. خورشید، همانند من که برای خداحافظی از مدرسه ام آمده بودم، از آسمان خداحافظی میکرد. اما او فردا بر میگشت و من... دیگر بر نمیگشتم.

هیچکدام از آن میز و صندلی ها جای من را خالی نمیگذارند. انباری پشت مدرسه، دیگر من را نمی بیند. نیمکت ها، دیگر برای نداشتن جایی خالی برای من و دوستانم شرمنده نمیشوند. بوفه دار مدرسه، دیگر منتظر انتخاب ما برای خوراکی ها نمی ماند، معلم هایم، دیگر نام من را در کلاس صدا نمیزنند. دیگر گوش هایم صدای زنگ تفریح را لمس نمیکنند. آری، مدرسه دیگر برای من جایی ندارد. جای من و همکلاسی هایم خیلی زود پر میشود. اشتباه نکنید! مدرسه دوست بی معرفتی نیست. او فقط مجبور است. وگرنه او بهتر از همه آدم هایی که در آنجا حضور دارند، بیشتر خاطرات ما را نگه میدارد. و تو چه میدانی؟ شاید وقتی درب های مدرسه بسته میشوند و سکوت مهمان راه رو ها و کلاس ها میشود، کسی از پشت تخته ها، از میان بوته های گوشه حیاط، از درون نوشته های تابلوهای اعلانات، ناممان را صدا میزند. شاید مدرسه هر شب به یاد خاطراتمان میخندد:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا بود:)
سپاس✨
البته که من فارغ التحصیل نیستم
خیلی قشنگ بود🥲
ممنون🤍
شماها خوبید، من دیگه دوستام رو نمیبینم:)
خیلی قشنگ بود
ممنون💫
ب ک می. د م
منم حدودا یه سال پیش برا یه کاری رفتم یکی از مدرسههایی که تحصیل کردم، اونروزم عین الان که متنو خوندم همه خاطرات اومد جلو چشام🙂🍀
فارغالتحصیلیتون مبارک🎀🙏
البته بنده چندسالیه همکلاسیامو ندیدم، اما هعی یادش بخیر...ما ابتدایی میرفتیم پشت مشتا بازیگری میکردیم، راهنمایی میفرفتیم جاهای جنگیری مدرسه رو کشف میکردیم، دبیرستان عین ادم سرمون تو کار خودمون بود جز چند دونه فحش، بعد من از چهارم تا دهم انگار بهم وصل بودیم چون فقط یکی دوتاشون رفتن بقیه میوفتادیم تو یه مدرسه/کلاس، البت اوناییم که میرفتن فقط کلاسشون فرق داشت، دورانی بودا😭😂
😭😭
عععاااللللییییی
ممنون✨
فرصت شدم 😃