
قسمت بیست و دوم فصل سوم...
هنوز تماس جک برقرار بود و درحالی که تلفن را روی شانه اش با سر نگاه داشته بود تابلو را بر روی زمین قرار داد. به آرامی دوباره کمی سرش را از پشت پرده بیرون آورد و نگاه کرد. جک درباره چیزی جدید که او خبر نداشت درحال صحبت با مخاطب پشت تلفن بود. _مصاحبه رو بگو قراره که جلوی ساختمان شرکت خودم برگزار بشه و می خوام که همه چیز جوری که گفتم پیش بره خانم اوراخ، قبل از مراسم هم از الان یادت نره که به نگهبان ها بگی محوطه رو چک کنند، نمی خوام که مانع یا مشکلی پیش بیاد؛ تا اون روز من روی پروژه ای باید کار کنم و شرکت نخواهم بود. پس از قطع کردن تلفن آن را درون جیب شلوارش برگرداند و شروع به زدن رمز کرد. تمام دقتش را بر روی اعدادی که انگشتش فرود می آمدند قرار داد و زیر لب شروع به تکرار آن اعداد کرد.
_صفر، هفت،سه، دو، نه،یک. صفر هفت، سی و دو، نود و یک. بارها و بارها آن را در ذهنش مرور می کرد تا به خاطر بسپارد. جک پوشه ای سفید رنگ از آن خارج کرد و به سمت میزش نشست و شروع به چک آن کرد. از شانس بدشگیر افتاده بود و هیچ راهی برای فرار نداشت. مگر که شانس به او روی کند و جک اتاق را ترک کند. اما خیر این بار شانسی در کار نبود و باید خود آن را می ساخت. چشمش به گلدانی که پر از سنگ ریزه بود در کنارش افتاد. به آرامی یک مشت کوچک از سنگ ها برداشت. دوتا از آنان را به صورت ضرباتی که صدایی مانند در زدن تولید کند به در زد. جک به محض شنیدن صدا حواسش به سمت در رفت. ابتدا با تعجب پرسید. _کیه؟. وقتی جوابی نشنید دوباره خود را مشغول برگه هایی که با آن ور می رفت کرد.
دوباره همان راه را تکرار کرد. این بار نیز جک سوال قبل را تکرار کرد و جوابی نشنید. بار سوم که صدا را شنید کلافه بلند شد و در را باز کرد و با ایوان در وسط راهرو مواجه شد. با گمان آنکه ایوان بوده است عصبی از او پرسید. _چرا اینجوری بچه بازی در میاری؟! وقتی یکی میپرسه جواب بده!. ایوان بی خبر از همه جا با تعجب گفت: _من اصلا سمت اتاق شما نیومدم پدر، من تازه اومدم تو راهرو خواستم برم لیلی رو چک کنم، رفته بود دستشویی و منتظرش بودم بیاد. با مشغول دیدن سر پدر و پسر فوری از اتاق خارج شد و در پشت میز درون راهرو پنهان شد. جک کلافه با اخمی که هنوز درون چهره اش بود سری تکان داد و به اتاقش برگشت. ایوان نیز راهی دستشویی شد. به محض مناسب دیدن موقعیت خارج شد و به سمت ایوان رفت و از پشت به شوخی《بوی!》بلندی سر داد. از ترس ایوان یکی به هوا رفت و به سمت او چرخید.
نفسی عمیق سر داد تا کمی قلبی که مانند گنجشک به تپش افتاده بود آرام کند. _کجا بودی تو؟ فکر کردم دستشویی ای. با کمی گیجی جواب داد. _خب۱! رفته بودم تو اتاقت یک نگاهی از کنجکاوی به کتاب هات بندازم. سپس لبخندی لثه ای زد. _به کتاب هام؟ چرا؟. _خب چون دیدم که چقدر کتابای متنوعی داری توی قفسه کتاب هات. چهره گیج و سوالی ایوان به چهره ای با لبخندی دوستانه تغییر کرد. یک دستش را دور گردن او انداخت و با او هم راستا شد و گفت: _خب چرا زودتر نگفتی که هرکدوم بخوای بهت بدم؟. _نه من نمی تونم ببرم، می ترسم که گمش کنم یا یک جوری پیشم خراب بشه. _عیبی نداره، بیا بریم هرکدوم که دوست داری بدم واسه خودت اصلا. سپس او را با خود به سمت اتاقش هدایت کرد و جلوی قفسه کتاب هایش نگاه داشت.
با اشاره به قفسه کتاب ها گفت: _حالا خوب نگاه کن و هرکدوم که دوست داری بردار برای خودت. _به یکشرط بر می دارم که دوباره بهت برش گردونم. _باشه هرجور که خودت بخوای. دستش را به سمت قفسه ها دراز کرد. با دست کتاب ها را رد می کرد. چنان تنوع برای انتخاب زیاد بود که در انتخاب مرّدد مانده بود. در نهایت یک کتاب با جلد سفید رنگ برداشت و روی جلد آن را خواند. _سایه های درون. ایوان که گویا از انتخاب او خوشش آمده بود او را تحسین کرد. _واقعا انتخاب جذابیه، کتاب خوبیه، راجب یک شخصیت مرموز و متفاوته که به علی رغم متفاوت بودنش در تلاشه تا یک فرد رو پیدا کنه که دنیا رو مثل خودش ببینه و تنهاییش رو باهاش پر کنه.
با شنیدن خلاصه ماجرای آن کنجکاو پرسید. _چندبار خوندیش؟. ایوان کمی متفکر لب هایش را جمع کرد و به سقف چشم دوخت، سپس جواب داد. _حدود ۴ باری میشه، ولی خب من رو یاد تو می اندازه؛ توهم همینجوری، مثل یک دیوار سنگی سختی که نمیشه شناختت و نمیشه فهمید که درون اون مغزت چی وجود داره یا به چی فکر می کنی. ایوان کم کم نگاهش نرم شد و یک دستش را بر روی قفسه در کنار سر او قرار داد؛ سپس دست دیگرش را به سمت چ.ا.ن.ه او برد و به آرامی ل.م.س کرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
+
خسته نباشی
✨✨🖋
مرسی گلم😘