
هوا هنوز خاکستری بود، ولی آن بوی نمدار صبح حالا جای خود را به بوی نان تازه و دود چوب داده بود. لیا در سکوت از درِ بزرگ آکادمی بیرون آمد، کیف کوچکش روی دوش، قدمهایش آرام، ولی دلش پرتلاطم. آنچه اتفاق افتاده بود، مثل نخی ظریف دور انگشتهای ذهنش پیچیده بود… هنوز بازش نکرده بود، فقط حسش میکرد. خیابان باریکی که به خانهی مارگو میرسید، خلوت بود. سنگفرشهای خیس زیر قدمهایش برق میزدند. گاهی پرندهای از شاخه میپرید، گاهی بادی آرام دامنش را تکان میداد. صدای شهری کوچک، دوردست و بیمزاحمت میآمد.
وقتی به درِ خانه رسید، قبل از آنکه کلید را از جیبش دربیاورد، لحظهای مکث کرد. پنجرهی اتاق بالا باز بود. پردههای نازک سفید در باد موج میخوردند. مثل دستی که از دور سلام میکند. در باز شد. عمه مارگو، با موهای خاکستری و لباس خانهی سادهاش، لبخند زد. – برگشتی؟ چقدر زود… همهچیز خوب بود؟ لیا فقط سری تکان داد. لبخندی کوچک زد و کفشش را درآورد. – خوب بود… خیلی. مارگو لبخندی با صورت چروکیده اش زد،واضح بود که به لیا افتخار میکرد لیا بهجای جواب، فقط خودش را به آغوش عمه مارگو رساند. برای لحظهای، سرش را روی شانهاش گذاشت. مثل کسی که تازه از دل دریا برگشته و هنوز نمک و خستگی موجها در تنش مانده. – خستهای، عزیزم؟ – نه… پرم.
عمه لبخند زد و گفت: امروز خیلی خسته شدی من تا یه ربع دیگه غذا رو میارم سر سفره تو میتونی توی اتاقت استراحت کنی عزیزم لیا آرام به سمت پلهها رفت. نور غروب از پنجرههای بلند وارد شده بود و پلهها را طلایی کرده بود. بالا رفت، کیفش را گوشهای گذاشت، پردهها را کنار زد و نشست پشت میز کوچک کنار پنجره. دفترش را باز کرد. نه شعر، نه نُت. فقط چند جملهی کوتاه، چند کلمهی حسدار، که از دلش بیرون میریختند. کنار میز نشست، پنجره را کمی باز کرد. دفترچهای از کشوی میز بیرون آورد. همان دفتر قهوهای که از نیویورک با خودش آورده بود. روی جلدش، با خودکار رنگپریدهای نوشته بود: برای وقتی که دلم تنگ میشه.
صفحهای تازه باز کرد. قلم را برداشت. احساساتش مثل یک دختر کوچولوی دلشکسته بود چند لحظه فقط نگهش داشت، و بعد نوشت: «مامان… بابا… ژولین… امروز اولینبار بود که احساس کردم دوباره میتونم صدا داشته باشم. نه برای رقابت، نه برای نمره… فقط برای خودم. شاید اینجا… شاید این آکادمی… جایی باشه که بتونم اون تکههایی از خودم رو که با شما رفت، دوباره پیدا کنم. امروز یه پسر رو دیدم که پیانو میزد. تنها بود… درست مثل من نمیدونید چقدر دلتنگتونم...اگه بودید خیلی بهم افتخار میکردید من هنوز نیازتون دارم...پیراشکی هایی که مامان درست میکرد...گند کاری هایی که ژولین میزد...گرمای وجود بابا...اینها تموم آرزو های منه،آرزویی ساده که شاید انسان های ساده هم دارنش...:) قلم را زمین گذاشت. شیشهی پنجره کمی بخار گرفته بود. انگشتش را کشید و روی بخار نوشت: "برای خانواده ام" و یک قلب کوچک کنارش. لیا سرش را به پنجره تکیه داد و چشمانش را بست. نه برای خواب، نه برای گریه. فقط برای چند لحظه، دلش میخواست با سکوت بماند. با صدایی که دیگر نبود، اما هنوز در دلش میپیچید...
دوستون دارم:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه به سه تا تست آخرم سر بزنی ✨️🧚♀️