
قسمت سی و نهم...
_بیشتر معطلت نمی کنم، بهت خوش بگذره رز کوچک من. دستش را دراز کرد که صورت او را لمس کند اما به عقب رفت. با دیدن عدم رغبت او بدون اجبار آنجا را ترک کرد و از پنجره به بیرون پرید. بی درنگ با اعصابی خط خطی پنجره را بست و پرده را کشید. همان گوشواره هایی که مرد در دست گرفته بود را به گوش هایش آویزان کرد. کیف دستی شیری رنگ اکلیلی اش را برداشت و از آنجا خارج شد. پس از خروج از خانه طبق یادآوری مادرش، کلید را زیر یکی از گلدان های کنار در قرار داد و سوار بر ماشین شد و به راه افتاد. برای عوض شدن حال و هوایش آهنگی پخش کرد و صدایش را کمی بلند کرد. هنگامی که به مکان عروسی رسید خورشید درحال غروب بود. مراسم درون یک باغ تالار زیبا در خارج از شهر بود. همه جا با لامپ های سفید رنگ و پارچه حریر سفید رنگی تزئین شده بود. میز و صندلی در جای جای آنجا قرار گرفته بود. در وسط فضایی برای رقص تعبیه شده بود که دارای رقص نور و مکانی برای دی جی بود.
جمعیت زیادی از خانواده عروس و داماد آنجا حضور پیدا کرده بودند. مکان پر از هیاهو و شادی و افرادی خندان بود. کمی مضطرب و خجالت زده بود با وجود آنکه اکثر افراد حاضر در آنجا را می شناخت. با چشمانش به دنبال پدر و مادرش یا فردی که با او احساس راحتی می کرد، می گشت. در نهایت یکی از دختر دایی هایش را همراه با بقیه دخترهای فامیل دید. با خیال آسوده و لبخند بر لب به سمت آنان رفت. با روی باز با او احوالپرسی کردند و به جمع خود راه دادند. سرگرم صحبت با آنان شد. حین صحبت درحالی که می خندید لحضه ای نگاهش را به جمعیت انداخت اما زود از خنده چهره اش محو شد. بروس را در میان جمعیت درحالی که لبخند بر چهره به او خیره شده بود دید. لحضه ای دست دختر دایی اش بر روی شانه اش نشست و توجه او را به خود جلب کرد و سرش را برگرداند.
دختر درحالی که لبخندی به پهنای صورتش زده بود با تعجب گفت: _به کجا خیره شدی؟!. با شوکی که به او وارد شده بود سرش را برداند تا دوباره به بروس نگاه کند اما دیگر او را نمی دید. نمی دانست توهم بوده یا واقعیت اما هرچه که بود او را برای لحضه ای آشفته کرده بود. با صدایی آرام حامل ناراحتی جواب داد. _هیچی!. بلند شد و از دخترها جدا شد. حرکت کرد تا به سمت دستشویی برود و آبی به صورت خود بزند؛ اتفاقی به جسم سخت و گرمی برخورد کرد. سرش را کمی بالا برد و با دایی کوچک اش چهره در چهره شد. با خجالت سرش پائین انداخت و پس از عذرخواهی کوتاهی زود از او دور شد. هنگامی که وارد دستشویی شد سریع شیر آب را باز کرد و پس از قرار دادن دستانش در دو طرف روشویی نگاهی به حال آشفته خود درون آینه انداخت. فردی جز خودش آنجا نبود. چنان تنها بود که صدای قطره آبی که از شیر آب دیگری چکه می کرد به گوشش می رسید. کمی آب به صورتش زد و پس از بهتر شدن حالش به جمعیت بازگشت. عروس و داماد درحال رقصیدن با یکدیگر بودند.
همان جایی که بود ایستاد و به تماشای آن دو پرداخت. از اعماق قلبش برای آنان آرزوی خوشبختی و ع.ش.ق.ی بی حد و مرز، در دل داشت. شاید او از تجربه چنین لحضه زیبایی با بروس محروم شده بود، اما قلبش با دیدن شادی و خوشبختی بقیه آرامی می گرفت. همان گونه که مشغول تماشا بود درون گوشش زمزمه ای پیچید. _دوست داری توهم تجربه اش کنی نه؟. رویش را به پشت سرش برگرداند و دوباره با او مواجه شد. _چرا اینقدر تازگی کنه شدی و خودت رو نشان میدی؟. _من که همیشه در اطراف توام گفتم چرا یکم از حالت روح در نیام و به راحتی از این گفت و گو های مفید و دلنشین نداشته باشیم؟!. _این گفت و گو ها فقط برای تو دلنشینه. حرف او را بی درنگ تایید کرد. _دقیقا!. درحالی که با یکدیگر به رقص نگاه می کردند مرد برای امتحان او، پیشنهادی داد. _ماهم نریم برقصیم کنارشون؟. چشمانش را کلافه چرخاند و گفت: _همین که اجازه میدم به این میزان از آزادی کنارم بیایی برات خیلیه، زیاد پرروی بشی همین آزادی رو هم ازت میگیرم.
_حالا خودت رو عصبی نکن، فقط خواستم یکم امتحانت کنم. _واقعا بدی!. بی خیال از دشنام به مثابه تعریف تشکر کرد. _ممنون بابت تعریف. چنان از دست او حرصی شده بود که دلش می خواست م.ش.ت.ی نثارش کند. تنها برای آنکه با دردسر جدیدی رو به روی نشود او را تحمل می کرد. او را مانند یک بمب ساعتی می دید که اگر برای غیرفعال کردن آن سیم اشتباهی را قطع کند فاجعه به بار می آورد. ظاهر زیبایش توجه یک پسر از خانواده عروس را به خود جلب کرد و او را مانند آهن ربا به سمت خود کشاند. مرد مانند یک روح بی سر و صدا از پیش او رفت. پسر یک کت و شلوار سورمه ای رنگ بر تن کرده بود. رنگ چشمانش چنان آبی روشن بود که مانند یک الماس می درخشیدند. با موهای بورش درست مانند شاهزاده های درون قصه ها بود. آخرین بار هنگام مراسم نامزدی از دور دیده بود. بدون آنکه حتی یک کلمه میانشان رد و بدل شود. پسر با خوش رویی و متانت ابتدا دست او را گرفت و ب.و.س.ه ای بر پشت آن کاشت؛ سپس با لبخندی ملایم با او احوالپرسی کرد. او نیز متقابلاً با همان میزان از متانت و سنگینی رفتار کرد و با اجازه خود او برای آنکه ناامیدش نکند با او به محوطه رقص رفت و شروع به تانگو رقصیدن کرد. مرد تنها مانند شبحی از دور با حسادتی که در قلبش شعله ور شده بود به آن دو چشم دوخته بود. دلش می خواست جای آن پسر با همان لبخند رضایتمندانه ای که بر لب زده است با او به رقص در بیاید. دلش می خواست او را مانند دیو در قلعه خود زندانی کند و فقط خود او به او دسترسی داشته باشد. فقط خود او با او حرف بزند و فقط خود او از رازها و درد و دل های او باخبر باشد. توان دیدن او را با بقیه نداشت. تنها چیزی بود که به او احساس نادیده شدن می داد. تنها با بودن با او جانش آرام می گرفت. بله او خودخواه بود؛ خودخواه محبت و توجه و ع.ش.ق و زندگی با او. نمی توانست به علت این احساس عذاب آور بیشتر به تماشای آن دو بپردازد. از این روی رفتن را بر ماندن و عذاب کشیدن ترجیح داد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت✨