
برای قوی ترین شوالیه:)

زره آهنینش شکسته بود و پیکر زخمی اش را بر روی این دانه های برف تنها رها کرده بود ... برف های سفید حالا از خون او سرخ شده بودند. شوالیه با تمام توانش جنگیده بود و حال نفس نفس میزد و تسلیم می شد... در تمام جنگ ها او پیروز میدان بود اما این بار فرق میکرد... این بار سنجاقکش را از دست داده بود . اگر با شمشیر قلبش را نشانه میگرفتند شاید درد کمتر بود ! اگر بدنش را با هزاران تیر پر میکردند شاید درد کمتر بود ! اگر با اسب هایشان بر روی او میتاختند شاید درد کمتر بود!

شاید مرحمی برایش می یافت اما درد ترک سنجاقک مرحمی نداشت ...او را مانند شمع میسوزاند و ذره ذره آب میکرد... شوالیه آموخته بود هر زخمی که بر بدنش وارد شد را تحمل کند اما انگار این زخم عمیق تر از آن بود که بتوان با آن مبارزه کرد ...انگار نمی گذاشت دوباره روی پاهایش بایستد ... به خاطراتش با سنجاقک که فکر میکرد قطره های اشک روی صورت سر سخت اش پایین می آمدند و روی زمین می افتادند ...هر بار یاد زمان هایی می افتاد که با سنجاقک بد رفتار کرده بود میخواست خود را به درون اقیانوس پرت کند و اجازه دهد که در اعماق آن غرق شود ..

سنجاقک تمام دنیای او بود ! از آنگاه کودک بود با سنجاقک در میان این کوچه ها میدویدند و میخندید ... خنده هایش ! مانند معجزه بود ...مانند خورشیدی بود بعد از تاریک ترین شب یا رنگین کمانی پس از باران ... حاضر بود تمام دنیایش را بدهد تا خنده های سنجاقک را ببیند...تا یکبار دیگر او را در آغوش خود بگیرد و نگذارد دور شود اما اکنون دیر بود...میخواست هرکس و هرچه موجب این اتفاق بود را نابود کند و خاکستر شان را به دست باد بسپارد ... میخواست او را برگرداند!

هزاران بار از خدای مسیح خواست جان او را نیز بگیرد تا به سنجاقکش بپیوندد اما انگار دعا هایش بی فایده بود ... انگار تمام دنیا او را رها کرده بودند ... میخواست بمیرد !! تمام زخم هایی که بر پیکرش وارد شده بود برایش کافی بود . میخواست بمیرد!! زره اش را همان جا رها کرد و تا پل دوید ...سرما انگشتان پاهایش را بی حس کرده بود اما اکنون این کوچکترین مشکل او بود ... باید خود را به سنجاقکش می رساند ...

ناگهان در جای خود ایستاد. یکنفر دیگر نیز بر روی پل ایستاده بود ... با همان مقصد! شوالیه به او نزدیک تر شد و لرزش شانه هایش را حس کرد پس او را از پشت در آغوش کشید ... نمی گذاشت این دختر به پایین پل سقوط کند ...شاید میتوان گفت او قهرمان بود! با دستان سردش اشک ها را از روی صورت دخترک پاک کرد و به شنیدن درد هایش نشست ... گویا دخترک نیز سنجاقکی را از دست داده بود ...در چشمانش که نگاه میکرد غم را می دید ... دخترک نیز مانند او بود !

شوالیه تا طلوع آفتاب به سخنانش گوش داد و بعد رفت ... اما از او قول گرفت که از پل پایین نپرد. به خانه برگشت . خانه بی سنجاقک سوت و کور بود و هوای سردی داشت ... انگار دیگر گرمای وجودش نبود که خانه را روشن سازد ... انگار دیگر قرار نبود خنده ای در آن خانه شنیده شود. چیزی به پنجره کوبیده شد ... سنجاقک بود! امید یکبار دیگر در قلب شوالیه شعله ور شد ...پنجره را باز کرد و سنجاقک را در آغوش کشید ...

سنجاقک در گوشش زمزمه کرد که قهرمان اوست و با تمام وجودش به او بخاطر نجات دخترک افتخار میکند و بعد گفت " اینکه زخمی شدی به این معنی نیست که قوی نیستی,شوالیه ی من !" و دوباره پر کشید و رفت...لبخند کوچکی رو لبهای شوالیه نشست و فهمید چرا خدای مسیح دعاهایش را نشنیده گرفته بود
wolfborn-
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولم🌝