
در شعر ركسانا، صحبت از مردي است كه در كنار دريا در كلبهاي چوبي زندگي ميكند و مردم او را ديوانه ميخوانند. مرد خواستار پيوستن به ركسانا، روح درياست، ولي ركسانا عشق او را پس ميزند. |احمد شاملو|

بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.بگذار کسی نداند که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را بر خود احساس کردم و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد، تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایم نتابد، با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوختهام، گورِ خود را کندهام

اگرچه نسیموار از سرِ عمرِ خود گذشتهام و بر همه چیز ایستادهام و در همه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیدهام: همهیِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبالِ خود کشیدهام و زیرِ این پردهی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتابسوختهی من است پنهان کردهام، اما من هیچ کدامِ اینها را نخواهم گفت،لامتاکام حرفی نخواهم زد.میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندهی عمرم بگذرم و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم

بگذار هیچکس نداند، هیچکس! و از میانِ همهی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.و بهکلی مثلِ این که اینها همه نبوده است، اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند نسیموار از سرِ اینها همه نگذشتهام و بر اینها همه تأمل نکردهام، اینها همه را ندیدهام!بگذار هیچکس نداند، هیچکس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمنها و جنگلها بتابد، آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند و بدینگونه، روحِ مرا به رُکساناروحِ دریا و عشق و زندگی باز رساند

سرانجام، در عربدههای دیوانهوارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت و جرقههای رعد، زندگی را در جامهی قارچهای وحشی به دامنِ کوهستان میریخت؛ دیرگاه از کلبهی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم. و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم. و سرمایِ پاییزی استخوانهای مرا لرزاند

اما سایهی درازِ پاهایم که بهدقت از نورِ نیمرنگِ فانوس میگریخت و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب میپیوست، به رفتوآمد تعجیل میکرد. و من شتابم را بر او تحمیل میکردم. و دلم در آتش بود. و موجِ دریا از سنگچینِ ساحل لبپَر میزد. و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود. و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را میمانستم که به مجلسِ عشرتهای شوقانگیز میرفت.اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس میکردم. و باد، مرا از پیشرفتن مانع میشد

من فانوس را در قایق نهادم و ریسمانِ قایق را از چوبپایه جدا کردم و در واپسرفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید، رو به دریای ظلمتآشوب پارو کشیدم. و در ولولهی موج و باد در آن شبِ نیمهخیسِ غلیظ به دریای دیوانه درآمدم که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش میدویدمن در شیبِ تهیگاهِ دریا چنان فرو میشدم که برخوردِ کفِ قایق را با ماسههایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد، احساس میکردم.

شب آشفته بود،و دریا پرپر میزد،و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده میکشیدو من دیدم که آسایشی یافتهام،و اکنون به حلزونی دربهدر میمانم که در زیروزِبَررفتِ بیپایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.و میدیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم، به بودای بیدغدغه مانندهام که درد را از آن روی که طلیعهتازِ نیروانا میداند به دلاسودگی برمیگزارد.اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!