
۱۰ داستان کوتاه که زندگی شما را زیر و رو میکند! آماده یک شوک احساسی و فکری هستید؟ این داستانهای کوتاه اما قدرتمند، مثل یک آینه به زندگیتان نگاه میکنند و شما را با حقایقی عمیق روبهرو میسازند. از عشق و ترس تا امید و تغییر—هر کدام فقط چند دقیقه وقت میگیرند، اما تأثیرشان ماندگار است. کلیک کنید و ببینید کدام داستان، قلب شما را لمس میکند! ❤📖
1 _بهترین تفریح معروف است ادیسون بسیار سختکوش و فعال بود. به طوری که گاهی ۱۶ ساعت از شبانه روز را در آزمایشگاه خود صرف مطالعه و تحقیق و انجام آزمایشهای علمی میکرده و در برابر این سوال که آیا از این همه فعالیت خسته نمیشود؟! گفته است: که من ۱۶ ساعت کار نمیکنم، بلکه ۱۶ساعت در حال تفریح هستم. ما هدف خود را در قالب کار و شغلی که بر میگزینیم، دنبال میکنیم. هدف و شغلی که انتخاب میشود باید باعث برآورده شدن عمیقترین نیازهای درونی و کسب بالاترین درجات شادمانی گردد. به کاری مشغول شوید که به آن علاقه دارید یا به آنچه تاکنون مشغول بودید علاقهمند شوید. هیچ دستورالعملی مانند این، موفقیت شما را در زندگی تضمین نخواهد کرد. و اکنون با تو بگویم که کار با عشق چیست؟ کار با عشق آن است که پارچهای را ببافی بدین امید که معشوق تو آن را بر تن خواهد کرد. کار با عشق آن است که خانهای را با خشت محنت بنا کنی بدین امید که محبوب تو در آن زندگی خواهد کرد. کار با عشق آن است که دانهای را با لطف و مهربانی بکاری و حاصل آن را با لذت درو کنی چنانکه گویی معشوق تو آن را تناول خواهد کرد. و بالاخره کار با عشق آن است که هر چیز را با نفس خویش جان دهی و بدانی که پاکان و قدیسان عالم به تو مینگرند…“

خلاقیت ذهنی مقدار خلاقیتی که به کار میبریم به خود پنداری و طرز تلقی ما از خودمان به عنوان شخصی خلاق، بستگی خیلی نزدیک دارد. هر کودکی به هنگام تولد از مقدار قابل ملاحظهای خلاقیت برخوردار است. در مطالعاتی که در این زمینه انجام شده است، معلوم گردیده که نود و پنج درصد کودکان بین سنین دو تا چهار سال از خلاقیت زیادی بهرهمند هستند. بدین معنی که دارای قدرت تخیل، ابتکار و کنجکاوی زیادی هستند و قابلیت فراوانی برای استدلال انتزاعی و خلق صور ذهنی و تخیلی دارند. در بررسی دیگری که در مورد همان کودکان در سن هفت سالگی به عمل آمده معلوم شده است خلاقیت آنها به چهار درصد کاهش یافته است. زیرا به طور دائم خلاقیت کودکان مذکور، سرکوب شده و از اینکه قوهی تخیل خود را به کار گیرند منع شدهاند. مرتباً به آنها گفته شده: «احمق! بی شعور! دست نزن! این کارو نکن!» و بدین ترتیب کودکان در ذهن نیمه هوشیار خود فهمیدهاند که نباید پا از گلیم خود بیرون بگذارند، نباید به چیزهایی که مامان و بابا دوست ندارند، نگاه کنند، دست بزنند، آنها را لمس کنند یا بچشند…“

بازی زندگی.”۱- زنی با مردی ازدواج کرده بود و هر شب باید با او به مهمانی میرفت. زن که از این مهمانیها به تنگ آمده بود، هر شب بیصبرانه آرزو میکرد که ای کاش میتوانست خانه بماند و کتاب بخواند. این آرزو چنان با شدت بود که برآورده شد. همسرش در پی زن دیگری رفت و در نتیجه زن مجال یافت در خانه بماند و کتاب بخواند. ولی حمایت شوهرش را از دست داد… در زندگی، هیچ رویداد دعوت نشدهای به سراغتان نمیآید. آدمی فقط آنچه را که میدهد باز میستاند. بازی زندگی، بازی بوم رنگهاست و پندار و کردار و گفتار انسان، دیر یا زود با دقتی حیرتانگیز به خود بازمیگردد. ۲- زنی را میشناسم که در کودکی همیشه «وانمود» میکرد که بیوه است! سراپا سیاه میپوشید و تور بلند سیاه بر سر مینهاد. اطرافیانش تصور میکردند که دخترک بسیار باهوش و بانمک است. تا اینکه کودک بزرگ شد و با مردی عروسی کرد که از جان و دل دوستش میداشت. اما چندی نگذشت که شوهرش مرد و زن سالیان سال لباس سیاه بر تن کرد و تور سیاه بر سر گذاشت. آدمی همواره در بیرون، همان را درو میکند که در دنیای اندیشهی خود ساخته است. تخیل را قیچی ذهن خواندهاند، این قیچی شبانهروز در حال بریدن تصاویر است. آدمی در ذهن خود تصاویری میبیند و دیر یا زود در دنیای بیرون با آفریدههای ذهنش رویارو میشود.“

نفرت و کینه ”معلم یک مدرسه به بچههای کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند؛ او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچهها با کیسههای پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسهی بعضیها ۲، بعضیها ۳ و بعضیها ۵ سیبزمینی بود. معلم به بچهها گفت: تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کمکم بچهها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینیهای گندیده. به علاوه، آنهایی که سیبزمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند. معلم از بچهها پرسید: از اینکه یک هفته سیبزمینیها را با خود حمل میکردید چه احساسی داشتید؟ بچهها از اینکه مجبور بودند، سیبزمینیهای بد بو و سنگین را همهجا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدمهایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه میدارید و همهجا با خود میبرید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آنرا همهجا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوی بد سیبزمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور میخواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟“

مزرعه الماس ”داستان عبرت آموزی در مورد زندگی یک زارع پیر آفریقایی که به موفقیت زیادی دست یافت، وجود دارد؛ او یک روز پس از شنیدن داستان کسانی که به آفریقا میروند به هیجان میآید. او مزرعهی خود را میفروشد و تصمیم میگیرد به آفریقا برود، معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانهای دست بیابد. او قارهی آفریقا را در مدت ۱۲سال زیر پا میگذارد و عاقبت در نتیجهی بی پولی، تنهایی، بیماری، خستگی زیاد و ناامیدی، خود را به درون اقیانوس پرت میکند و غرق میشود. از طرفی دیگر زارع جدیدی که مزرعهی او را خریده است، هنگامی که به قاطر خود، در رودخانهای که از وسط مزرعهاش میگذرد، آب میدهد، تکه سنگی پیدا میکند که نور درخشانی از خود ساطع میکند. معلوم میشود که آن سنگ الماسی است که قیمتی بر آن متصور نیستند. کسی که الماس را شناخته است از زارع درخواست میکند که او را به مزرعهاش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را آب داده بود، برد. آنها در آنجا قطعه سنگهای بسیاری از همان نوع پیدا میکنند و بعداً متوجه میشوند که سرتاسر مزرعه، پوشیده از فرسنگها معدن الماس است. زارع پیر پیشین بدون آن که حتی زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود! «ببینید دقیقاً کجا هستید و از همانجا کار خود را آغاز کنید، در بیشتر موارد میدان الماس خود را در همانجا خواهید یافت»“

ارزش انسان ”سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از افراد حاضر در سمینار پرسید: چه کسی این ۲۰ دلار را میخواهد؟ دستها همه بالا رفت. او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم. سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد؟ دستها همچنان بالا بود. او گفت: خب اگر این کار را بکنم، چه میکنید؟ سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد. او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت: کسی هنوز این را میخواهد؟ دستها باز هم بالا بود. سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم. مهم این است که شما هنوز آن را میخواهید. چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز ۲۰ دلار میارزد. خیلی وقتها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش میآید، زمین میخوریم، مچاله و کثیف میشویم، احساس میکنیم که بیارزش شدیم، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد! شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد. کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید.“

آلفرد نوبل ”آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامهها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگآورترین سلاح بشری مرد! آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ اینگونه بشناسند؟ سریع وصیتنامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلحآمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و… میشناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد. یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.“

مشکلات زندگی ”استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا برد که همه ببینند. بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: ۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همینطور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمیافتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همینطور نگه دارم، چه اتفاقی میافتد؟ یکی از شاگردان گفت: دستتان کم کم درد میگیرد. استاد گفت: حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری گفت: دستتان بیحس میشود، عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج میشوند و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلی خوب است، ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند نه. پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات میشود و در عوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشکالی ندارد؛ اما اگر مدت طولانیتری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد، اگر بیشتر از آن نگهشان دارید، فلجتان میکنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است؛ اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمیگیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهدهی هر مسئله و چالشی که برایتان پیش میآید، برآیید.“

پیله و پروانه ”روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد، شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمیتواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص خواست به پروانه کمک کند و با یک قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما جثهاش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز کند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعکس، پروانه ناچار شد همهی عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند. آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد. گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم؛ به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.“

دوست خوب ”روزی معلمی در سر کلاس مسابقهای ترتیب داد. ظرفی آب، یک قطعه صابون و یک قوطی جوهر خودنویس آورد. بچهها را به صف کرد و مسابقه شروع شد… قرار بود هر یک از بچهها دست خود را که قبلاً جوهری شده بود، بدون کمک کسی و بدون کمک دست دیگرش با آب و صابون پاک کند. به این صورت که راست دستها باید دست راست خود را جوهری کرده و با همان دست، جوهر را با آب و صابون تمیز می کردند و چپ دستها به همین ترتیب. برای هر کس زمان گرفته میشد و در پایان هر کس که زمان کمتری صرف کرده بود و دستش را نیز تمیز تر شسته بود برنده اعلام میشد. مسابقه تمام و برنده مشخص شد، اما هنوز مقداری جوهر بین انگشتان دست فرد برنده باقی مانده بود و کاملاً تمیز نشده بود. معلم نفر آخر را که زمان بیشتری صرف کرده و دستش کمتر تمیز شده بود، آورد و این بار اجازه داد تا از هر دو دست خود برای تمیز کردن جوهر خودنویس استفاده کند. زمان گرفتند و دیدند در زمانی بسیار کمتر از نفر اول دست خود را کاملاً تمیز نمود و هیچ اثری از جوهر بر روی دستش نماند. معلم بچهها را جمع کرد و به آنها گفت: «دیدید! ما همه مثل آن دست هستیم، اگر روزی همهی عزم خود را جزم کنیم که درون خود را پاک کرده و شستوشو دهیم، بازهم جاهایی باقی میماند که دستهای ما به آن نخواهد رسید. اما اگر یک دوست خوب و صادق مثل آن دستمان وجود داشته باشد، خیلی راحتتر و بهتر میتوانیم خود را اصلاح کنیم.“
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
۱۰ داستان کوتاه که زندگی شما را زیر و رو میکند! به لیست جالب و خواندنی افزوده شد.
ممنونننننن❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فرصت
بلی بلی