
امیدوارم خوشتون بیاد
تعطیلات تابستون تموم شده بود از اون ادم سیاه پوش تو کل تابستون خبری نبود که از این بابت خوشحال بودم ولی اگه می رفتم هاگوارتز و دوباره میومد چی؟ سال چهارم شروع شده بود سوار قطار شدم و رفتم توی یک کوپه بی اهمیت پامو رو صندلی دراز کردم و کلاه هودیمو کشیدم رو صورتم در کوپه رو یکی باز کرد از زیر یک چیز سیاه تنش بود که یک لحظه ترسیدم و پریدم یکی محکم زدم به پاش که یهو الکسو دیدم که قیافش تو هم رفته بود و پاشو گرفته بود گفت چتهه گفتم وای ببخشید اشتباه شد گفت مگه می خواستی کیو بزنی که با من اشتباه شد گفتم همون .. آمم هیچی یک لحظه خوابم برده در کوپه باز شد ترسیدم . سال قبل به الکس درباره ی اون سیاه پوش گفته بودیم نمی خواستم بچه ها فک کنن دیوونه ام برای همین سعی می کردم بهشون چیزی نگم ژانیا اومد تو و گفت چی شده چرا پاتو گرفتی گفت از رفیقت بپرس گفتم من که عذر خواهی کردم دراکو کو ؟ اون تو کوپه ی پاتره داره با کرب و گویل اذیتشون می کنن گفتم این کی ادم میشه بعدم از کوپه زدم بیرون و در کوپه ی پاتر و باز کردم و یقه ی دراکو رو گرفتم و کشیدمش بیرون اونم گفت که تو فکر کردی کی هستی که... ملودی؟ یقه ی لباسشو صاف کردم و گفتم آمم بزار فک کنم من کیم ؟ آها فهمیدم یک دیوونه بعدم برگشتم تو کوپه ی خودمون و رو صندلی نشستم دراکو اومد تو و گفت تازه داشتم گرم می شدم کی بهش گفت ژانیا اومد جلوی دهنمو بگیره که که زودتر گفتم الکس چون به اندازه ی کافی با ژانیا مشکل داره
رسیدیم هاگوارتز تو سرسرا دامبلدور درباره ی مسابقه ی سه جادوگر گفت و مدارس دیگه وارد شدند ورود دخترای بوباتون همه رو خیره کرده بود دراکو محو شده بود ولی چیزی بهش نگفتم دارمسترانگ هم با ورودش ترس و وحشت راه انداخت نمایششون دیدنی بود ولی خب که چی سرمو گذاشتم رو میز تا وقتی که جشن تموم بشه وقتی که تموم شد رفتم تو اتاق و گرفتم خوابیدم صبح حاضر شدم رفتم به کلاس گیاه شناسی سر کلاس پروفسور خیلی حرف می زد واقعا نمی فهمیدم چی می گفت در صورتی که گرینجر تا می تونست جواب می داد بعد از اون هم کلاس معجون ها رو داشتیم پروفسور اسنیپ خیلی عصبانی بود نمیدونم چرا کسی کاری نکرده بود یهو یک کتاب برداشت و کوبوند تو سر رون ویزلی بعد از کلاسای اون روز مک گونگال درباره مراسم یول گفت که پسر ها باید از دخترا دعوت کنن تا با هم به مراسم برن و ویزلی و برد تا برای تمرین همراهیش کنه نمیدونم چرا انقد امروز به ویزلی گیر دادن رفتم تو حیاط یک لحظه یک چیزی از چشمام رد شد ولی فک کنم اشتباه کردم
روز انتخاب قهرمان ها بود از بوباتون فلور دلاکور و از دورمسترانگ ویکتور کرام و از هاگوارتز سدریک دیگوری براشون دست زدیم که یهو جام یک کاغذ دیگه هم پرت کرد دامبلدور با ترس جلو رفت و کاغذ و نگاه کرد و فریاد زد هری پاتر!!!!!!! همه شک شدند هری هنوز چهارده سالش بود به سنی نرسیده بود که تو مسابقه شرکت کنه اون شب به بدبختی تموم شد چند وقت گذشت و روز مرحله ی اول بود با شرکت هری تو مسابقه موافقت شده بود سه قهرمان اول موفق شدند تخم و بدست بیاورند ولی نوبت به هری که رسید خیلی وحشتناک بود ولی از اخر موفق شد داشتم با ژانیا می رفتم جنگل وقتی رسیدیم من اصلا حواسم نبود که دیدم ژانیا نیست خیلی ترسیدم که یهو دیدم یک رز مشکی که یک نامه مشکی با تمبر رز قرمز روش بود اومد سمتم رو هوا شناور بودن گرفتمشون و نامه رو باز کردم نوشته بود : میشه با همراهی من تو مراسم خوشحالم کنی خانم آلن ؟ لبخندی زدم می دونستم کار دراکوئه
رفتم تا دراکو رو پیدا کنم ولی پیداش نکردم رفتم برج نجوم و بله اونجا بود فهمید یکی اومده ولی عکس العملی نشون نداد برای همین ادا درآوردم که با ژانیام گفتم خوب شد که درخواست اون پسره که تو سرسرا بود و قبول کردم ها مطمئنم خیلی خوش می گذره یهو برگشت و گفت چییی کدوم پسره که با من تنها روبهرو شد گفت ژانیا کو منو دید در رفت اره؟ گفتم نه به هر حال من میرم دستمو گرفت و با عصبانیت گفت درخواست کیو قبول کردی ؟ گفتم آمم فک کنم مالفوی گفت من؟ گفتم بله شما که یهو محکم ب.غ.ل.م کرد و بعدم ولم کرد و گفت یک لحظه ترسیدم گفتم نترسیدی به خودت شک کردی که کی تونسته به جز تو دل منو ببره بعدم برگشتیم سرسرا ژانیا گفت من و الکس با هم میریم یول ولی نمیدونم الان کجاست دراکو گفت من میدونم خودمم می خوام برم فعلا پروفسور مک گونگال جلومون و گرفت و گفت بچه ها می تونید برید به خانم پامفری کمک کنید حالا که تعداد بچه ها زیاد شده کارهاشون خیلی زیاد شده قبول کردیم و رفتیم وارد درمانگاه شدیم خانم پامفری گفت چی شده گفتیم پروفسور مک گونگال بهمون گفتن بیایم کمکتون گفت وای چه خوب می تونید برید قفسه های اونجا رو طبق لیست بچینید به قفسه نگاه کردیم که خالی بود و یک کوه وسایل کنارش با هم آهی کشیدیم و مشغول شدیم از زبان مک گونگال: توی راهرو راه می رفتم که یهو به آقای مالفوی و وود برخوردم گفتم که داشتند صحبت می کردند که یکیشون گفت ملودی و ژانیا کجان منم صداشون زدم و گفتم بچه ها اون دو تا تو درمانگاهن خواستم بگم چرا که یهو جفتشون شروع کردن دویدن سمت درمانگاه و گوش ندادن از زبان ملودی : خیس عرق بودیم ولی هنوز یک کوه کار مونده بود گفتم ژانیا من دیگه خسته شدم دو نفری تموم نمیشه یهو در درمانگاه محکم باز شد و دراکو و الکس به سمت خانم پامفری هجوم بردند و همزمان گفتن ملودی و ژانیا کجان!! خانم پامفری که شک شده بود به سمت ما اشاره کرد و اون دوتا با قیافه های متعجب ما رو به رو شدن
گفتن مگه براتون اتفاقی نیفتاده بود ؟ گفتم چه اتفاقی قرار بود بیفته مگه دراکو گفت پس اینجا چیکار می کنین گفتم خب مگه هر کی میاد درمانگاه حتما یک بلایی سرش اومده ما اومده بودیم کمک خانم پامفری داشتیم قفسه ها رو مرتب می کردیم گفتن اوه خب چیزه مزاحم نمیشیم فعلا که ژانیا داد زد وایسین ببینم الان که اومدین بیاین کمک اینا همینطوری تموم نمیشن به هم نگاه کردن و اهی کشیدن ولی خب اومدن از نیمه شب گذشته بود که کارمون بالاخره تموم شد داشتیم بر می گشتیم به اتاقامون که یهو یکی جلوم وایساد همون سیاه پوش بود بچه ها ندیدنش صدام در نمیومد هی میومد جلوتر که رسید نزدیک صورتم ولی یهو دراکو گفت خوبی؟ و از جلوی چشمم ناپدید شد گفتم چی آ..آره خوبم رفتم تو اتاق دوش گرفتم و خوابیدم فردا مرحله ی دوم مسابقه برگزار می شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)