
این یه رمانه.. امیدوارم لذت ببرید.. این قسمت : زمزمه ها
بلاخره به خانه برگشته بود. دلش برای روز هایی که مهد کودک نمیرفت تنگ شده بود. روزهایی که مامان سرکار نمیرفت و صبح ها را با هم میگذراندند.. رجینا همانطور که روبروی تلویزیون لم داده بود و کارتون تماشا میکرد به تمام اتفاقات فکر میکرد. دوست داشت زودتر بزرگ شود، دوست داشت به مدرسه برود. دوست داشت بتواند تابلو های مغازه ها را بخواند و با دست های خودش بنویسد. -"رجینا! بیا شام!" صدای مامان او را به وجد آورد. شکمش قار و قور میکرد و انقدر درگیر کارتون بود که متوجه گرسنگی اش نشده بود.
بدو بدو به آشپزخانه رفت و روی صندلی ای که برای قدش بلندتر بود نشست. مامان ظرف غذا را جلویش گذاشت و قاشق و چنگال عروسکی را در کنار ظرف گذاشت. بوی خوب خوراک سبزیجات در آشپزخانه پیچیده بود. رجینا قاشق را در دست گرفت و در دهانش گذاشت. مامان خسته بود، موهایش نامرتب و وزوزی شده بود و دست هایش هنوز از شستن ظرف های کثیف خیس بودند. رجینا دوست داشت قدش بلندتر شود تا بتواند گاهی در کار های خانه به مامان کمک کند. تا مامان کمتر خسته بشود و بیشتر با او بازی کند.
-"مامان..! بیا.. بیا بخور تو هم.." -"من خوردم عزیزم.." -"باشه!" -"ظهر توی مهد ناهارتو خوردی؟" رجینا که دهنش پر بود سری تکان داد. -"مهدت رو دوست داری ؟میخوای روز های دیگه هم ببرمت ؟" رجینا غذا را قورت داد و گفت :"آره.. خوبه! بازی میکنیم.. خانم هاش خوشگلن.. تازه مامان! یه دوست هم دارم.. باهم بازی کردیم.. میخوایم فردا هم بازی کنیم.." مامان سرش را تکان داد.
بعد از شام، صورت و دهان رجینا را با تیکه ای دستمال پاک کرد. رجینا نگاهی به ساعت دیواری انداخت. "مامان! مامان! الان بابا میاد! عرقبه کوچیکه روی ده عه! " -" ولی رجینا تو باید بخوابی! از صبح زود بیداری! " -" مامان! من میخوام بابا رو ببینم بعد بخوابم!" رجینا به سمت پنجره رفت و صورتش را به شیشه چسباند. ماشین بابا را دید که وارد گاراژ شد و با ذوق به سمت در دوید تا در را باز کند. بعد از چند دقیقه بابا در چارچوب در ظاهر شد. لابه لای موهای قهوه ای اش موهای سفید دیده میشد و کیفش را به سختی در دست نگه داشته بود. اما با دیدن دخترش، لبخندی زد و او را از زمین بلند کرد. -"سلام ملکه خانم! تو هنوز بیداری؟!"
رجینا خندید و بابا او را زمین گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت و روی صندلی ولو شد. مامان غذای بابا را در بشقابی ریخت. رجینا خمیازه ای کشید و احساس خواب آلودگی کرد. نمیخواست زود بخوابد ،ولی سرش داشت گیج میرفت. بعد از چند دقیقه که مسواک زدنش تمام شد، روی تختش دراز کشیده بود و عروسک خرگوش محبوبش را در بغل داشت. عروسک های آویزان به سقف به اون دست تکان میدادند و چراغ خوابش نور ملایمی در اتاق ایجاد میکرد. رجینا تاریکی را دوست نداشت.. همانطور که به خواب میرفت، صدای زمزمه های مامان و بابا او را از خواب پراند. گوش هایش را تیز کرد، مامان و بابا خیلی کم با هم دعوا میکردند و صدایشان شبیه دعوا کردن نبود..
-"متوجه نیستی که اون زن فقط میخواد ازت سو استفاده کنه؟ فکر میکردم اونا رو گذاشتی کنار!" -"اون زن اصلا برام اهمیتی نداره! من نگران بچه هامم، من هیچوقت نمیخواستم اونا توی فقر زندگی کنن.." -"اگه نظر من رو بخوای داره بهت دروغ میگه! اصلا نباید بهش اهمیت بدی! بعدشم.. پسرات دیگه بزرگ شدن.. نشدن؟" -" نه اونقدر بزرگ که خودشون از پس خودشون بر بیان!" -" زندگی اونا از همون اول هم خراب شده بود. دیگه نباید بهشون فکر کنی! تو الان منو داری.. دخترمون رو داری!" رجینا دیگر چیزی نشنید، چون بالش را روی سرش گذاشته بود و دیگر نمیخواست چیزی بشنود..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واییی تروخودا نگو ویکتور داداشه رجینا عهههههبتقحبونیتبتبنب😭😭😭😭💔💔💔
نه ویکتور نیست
اخیشششش
سازنده فالوم کن کارت دارمممم
حدس کاربرا (بررسی)
ولی من فراموش نمیکنم...(تستچی ver) (بررسی)
وایب قابلیت های تستچی (بررسی)
منتشر کنیددد
یه لحظه بزار بببینم
باباهه دوتا زن داره که اولی مامان رجیناس دومی هم دوتا پسر داره ؟؟؟ یعنی چیییییئیییی
آروم باشید 🎀 هیچی نمیگم تا پارت بعدی
آخه یعنی چی کی دو تا زن داره مردک بیش*عور😂😂😂😂💔💔
بابای خویانتکار
عالییی بوددددد
عاللییییییییییی
اوا !
یهو باباعه یه زن دیگه پیدا کرد آیا؟
🤷
💅
لاک میزنیم....تا بفهمیم😄
عالی بود💕
فرست