
با پارت نهم از نغمه خاموش در خدمتیم
~اسلاید ۱ : بادی آرام از میان درختان میگذشت و رگههای نور، چون تارهایی از نغمه، بر چهرهی زایا میرقصیدند. صدایش هنوز در گوشها میپیچید: «نغمهای از نویز... چیزی که نباید وجود داشته باشد.» ایلن آهی کشید و نگاهش را به زمین دوخت: «این همان نغمهی سرکوبشده است. سالها پیش، ما آن را به اعماق تاریکی فرستادیم. اما حالا...» نوآر پرسید: «چی باعث شده دوباره برگرده؟» زایا گفت: «شاید نغمهی اول هنوز به پایان نرسیده.» و در سکوت جمعی، تصمیمی شکل گرفت. ادامه در اسلاید دوم...
~اسلاید ۲: همه، چشم به زایا دوخته بودند. کسی نمیدانست باید چه کند، اما زخمی که درونشان بود، آنها را به سوی او میکشید. ایلن قدمی به جلو برداشت: «اگر راهی هست، ما دنبالش میریم. اما از کجا باید شروع کنیم؟» زایا به آرامی به سمت شرق اشاره کرد؛ آنجا که جنگل پایان مییافت و مهی نقرهای در افق میرقصید: «دروازهی نغمهها... پشت آن، همهچیز آغاز شده بود.» کارن زیر لب گفت: «و شاید همونجا، همهچیز پایان بگیره.» هیچکس برنگشت. همه راه افتادند. ادامه در اسلاید سوم...
~اسلاید ۳: مه، غلیظ و سرد، دور گروه را گرفت. گامهایشان در میان برگهای نمخورده صدا میداد، اما صدایی دیگر نیز با آن همراه بود... نغمهای ضعیف، شکسته، گمشده در لابهلای نفسهای زمین. آریسا ایستاد. دستش را بالا برد. فلوتش را به لب برد و نوایی نواخت که همچون زمزمهای قدیمی در مه پیچید. مه کنار رفت. دروازهای از نور ظاهر شد، پیچیده در خطوطی طلایی و یادآور نغمههای کهن. سایهای در آنسوی دروازه ایستاده بود... شفاف، اما آشنا. زایا زیر لب زمزمه کرد: «لیا...» ادامه در اسلاید چهارم...
~اسلاید چهارم: لیا دوباره ظاهر شد، این بار نه به شکل نگهبان خاموش، بلکه با نوری آرام و صدایی از جنس باد. نور آبی اطرافش چون موجی از نوای کهن در فضا پیچید. او به آریسا نزدیک شد و گفت: «دروازه باز شده، اما راه هنوز آغاز نشده. نغمهی اصلی، آنچه در دل همهتان مدفون شده، باید بازیابی شود.» نوآر با صدایی لرزان پرسید: «تو... زندهای؟» لیا لبخندی زد، محو و گرم: «نه هنوز. اما اگر پیدایش نغمه کامل شود... شاید دوباره بتوانم نفس بکشم.» ادامه در اسلاید پنجم...
~اسلاید پنجم: میرو قدمی جلو رفت. اوزارا آرام روی شانهاش نشسته بود، بالهایش درخشانتر از همیشه. زایا به میرو نگریست، و بیصدا گفت: «تو نغمهی دوم را در خود داری. زمان آن رسیده که آن را بنوازی.» آریسا فلوت را بالا گرفت. نغمهای کهن در هوا پیچید، و در همان لحظه، نور از بدن لیا عبور کرد؛ اما برخلاف پیش، ناپدید نشد. او، هنوز شبحگونه، به آرامی پلک زد. انگار چیزی در جهان تغییر کرده بود. شاید نغمه، راهی برای بازگشت ساخته بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بودددد
فرصت