
با پارت هشتم از نغمه خاموش درخدمتتونیم 🍁
~اسلاید ۱: صدای زایا در سکوت جنگل طنین انداخت، پر از هشداری ناپیدا: «نغمهای در حال شکلگیریه… آلوده به نویز… چیزی که هرگز نباید وجود میداشت.» چشمان آریسا لرزید. ایلِن، با چهرهای خاکستری، عقب رفت. «نه… این همونه… همون نغمهی سرکوبشده. ما تنها نگهش داشتیم، هرگز نابودش نکردیم…» همه در سکوت ایستادند. ترسی مشترک، زخمی پنهان در دل هر یک، دوباره زنده شده بود. و در میانشان، تنها یک نفر بود که میتوانست آنان را از میان این تاریکی عبور دهد. چشمانشان به زایا دوخته شد — سایهای از گذشته، اکنون به راهنما بدل شده بود.
~اسلاید ۲: زایا نفسش را بیرون داد، گویی باری از گذشته را دوباره به دوش کشیده بود. «اگر این نغمه بیدار شده، فقط دروازهی نغمههاست که میتونه راهی نشون بده.» سکوت میانشان شکست؛ حتی سایا، که همیشه آرام بود، سر تکان داد. آریسا به اطراف نگاه کرد — چهرههایی زخمی، فرار کرده از رنجهای گذشته. او، رن، میرو، ایلن، و حتی کارن… هر کدام زخمی خاموش در دل داشتند. و حالا آن زخم، چراغ راه شده بود. با رهبری زایا، همگی به سمت مقصدی ناشناخته گام برداشتند: دروازهای که نغمههای فراموششده را در دل خود پنهان کرده بود.
~اسلاید ۳: جنگل در سکوت فرو رفته بود، اما با نزدیک شدن آنها به دروازه، هوا تغییر کرد. باد، نغمهای غمگین در برگها مینواخت. ناگهان میان شاخهها نوری لرزان پدیدار شد؛ شکافی در فضا، پوشیده از نقشهایی شبیه نُتهای فراموششده. دروازه نغمهها، برخاسته از دل زمان، مقابلشان گشوده شد. اما پیش از آنکه کسی قدمی بردارد، مهی بنفش رنگ همهجا را پوشاند. صدایی در فضا پیچید — لطیف، اما پر از اندوه: «چه کسی نغمهی خاموششده را بیدار کرده…؟» از میان نور، روحی ظاهر شد: دختری با موهای نقرهای، چشمانی همانند نوآر.

~اسلاید ۴: صدای زنانه، آرام و پرصلابت، در دل بلورها طنین انداخت. نوآر بیاختیار جلو رفت. دهانش خشک شد: «لیا؟ این... صدای توئه؟» از میان نورها، پیکری شفاف پدیدار شد — روح دختری با موهای بلند نقرهای که شباهت چهرهاش با نوآر انکارناپذیر بود. لیا لبخند زد: «برادر کوچکم... هنوز هم میشنوی نغمهها رو؟» نوآر با صدایی لرزان گفت: «تو... مُردی. سالها پیش!» لیا پاسخ داد: «نغمهی من در این دروازه زندهست. و حالا، با آمدن شما... بیدار شده.» سکوت شکست. حالا همه میدانستند: راه عبور، از دل گذشته میگذرد.
~اسلاید پنجم: آرامش ناآشنا در فضا پخش شده بود. صدای گامهای زایا روی خاک خیس جنگل، پژواک آشنای خاطرهها را در دلها زنده میکرد. او به آرامی جلو آمد و رو به ایلن گفت: «من راهی رو دیدم… اما تنها نیستم.» ایلن چشمانش را تنگ کرد: «نغمهای که گفتی، نغمهی سرکوبشدهست. همون که ازش میترسیدم.» زخمیهای گذشته – کارن، سایا، رن، آریسا – نگاهشان را به زایا دوختند. برای اولینبار، کسی بود که دردشان را میفهمید. آریسا قدمی جلو گذاشت و گفت: «پس راهبلد ما تویی، زایا.» ادامه در پارت نهم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیهههه
فرصت نشم