
تقدیم به دوست عزیزم،@مریم؛این پست متعلق به تو و تاریخ یازدهم خرداده.

خورشید آرام رنگ میبازد و میدان جنگ روشنایی اش را از دست میدهد.انگار رنگ های خورشید به تدریج وارد آسمان میشوند.عسلی،نارنجی،ارغوانی؛این بوم نقاشی حالا فقط پس زمینه ای آبی دارد.غروب هم عادت جهان است.اتفاقی که هر روز رخ میدهد؛ولی هیچ روزش مثل دیگری نیست.خورشید هیچوقت مثل دیروز طلوع نمیکند؛و مثل دیروز هم غروب نخواهد کرد.هر روز رنگ های جدید؛زخمی تازه تر،و آوازی که به نوع متفاوتی زیباست.شاید مفهوم غروب؛ملبس به جامه ای پر از زخم است.غروب بندی میان دنیا و خورشید است،مراسم خداحافظی ای که هر روز تکرار میشود و پایانی هم ندارد.با اینکه خورشید روز بعد را به ارمغان میاورد،ولی دیگر نه دنیا آن دنیای قبل است نه خورشید خورشید قبلی. مثل اینکه این بند نازک زخم های زیادی با خود حمل میکند؛در انتظار بندبازی که متوجه واقعیت روحش میشود.اما در حقیقت این زخم ها،این بند،این خداحافظی دوست دارند به آرامی از جهان محو شوند و خاطرات را ترک کنند. زخم های روح غروب به وسیله یک آواز به هم متصل هستند.نت های این آواز هربار فرق دارند؛اما در نهایت یکسان هستند.

این آواز از افسانه های زیادی حرف میزند؛روحی سوخته از جنس قرمزی پاییز،فرشته موطلایی که با وجود معصومیت فرشته گانه اش زیاد شیطنت میکند،دختر اقاقی ها که سلول هایش برگان سوزن سوزنی درختان کاج هستند،نگهبان چشمه ها که مثل رود جاری است،دختر دیگری که نخ های اعتیاد کنترلش میکنند و پروانه های او هم خونی هستند.

گاهی هم این آواز هم صدای شاعران دیگری میشود؛ولی واضح ترین نوایی که از او شنیده میشود زمزمه امید است.امید دروغی بیش نیست،اما او میخواهد امید واقعی باشد؛امیدی که به شوالیه ها کمک کند تا بایستد.زخم ها گاهی سر باز میکنند و خورشید را خونی میکنند؛اما آواز وصله زدن زخم ها را خوب بلد است.آواز شاید منتظر روزی است که مجبور به خداحافظی نباشد؛اما گاهی انتظار هم معنای خود را از دست میدهد.انگار فقط یک خلا است؛انتظار برای چیزی که نمیدانی چیست..آواز هم به انتظار نشسته؛اما شاید ایستگاه سرد انتظار را ترک کند و دنیای جدیدی بیافریند.

شاید تقدیر این بوده که این آواز؛نجوایی مقدس باشد ولی تمام قداستش با مرور زمان مثل تکه های شکسته از وجود غروب فرو ریخته است.وقتی آواز با هوهوی باد همنوا میشود؛تمام شوالیه های زمین نبرد انگار روحشان از بوی خون و مبارزه جدا میشد و به کلیسایی متروکه میرفت که ندای دعاهایی به گوش میرسید.صدایی شکسته و گناه آلود بود؛انگار چیزی روی دل صاحب صدا سنگینی میکرد.آن آواز،نوایی از طرد شدن بود؛مرتکب شدن گناهی بزرگ.شاید این آواز؛قبلا مال طلوع های صورتی رنگ بوده؛فرشته ای با بال های صورتی که تنها راه فرار از بی نقصی ایده آل فرشتگان بود.اما بعد از اینکه خدا او را از درگاه خود؛یعنی بهشت راند،حافظه اش را پاک کردند و بال های صورتی رنگش را از او گرفتند.روح او میان زخم های نارنجی رنگ یافت شد؛مخلوط با درد و گناه و خداحافظی،اما زیبایی.شاید غروب تکرار شود و تکرار؛ باعث میشود زیبایی از بین برود ولی هیچ چیز در دنیایی که همیشه درحال تغییر است تکراری نمیشود.غروب شاید از یادها برود؛ولی برای شوالیه ای که با آواز زخم روح غروب امید یافت افسانه میماند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اینجانب از دنیای مردگان برگشتم هاهاهاها!چطور بود؟دلتون برای پستام تنگ شده بود یا نه؟
نکو بگم زیادی قشنگی یا زوده؟ البته فکر کنم دیر هم باشه-🎀
قشنگی از چشمای شماست؛
انگار پری مهتاب اونها رو بهتون هدیه داده.
عزیزممم>>>
وا مریم من به جات ذوق زده شدم کجایی😭
مریم به صورت شخصی ازم تشکر کرد، و پست رو هم دیدهه😭
و صدالبته که نوبت تو هم فرا میرسه دخترک لبخند؛
هورا!
جلو آوردن جام نوشیدنی*
به سلامتی مریتا
جلو آوردن بطری*
به سلامتی!
چه قشنگگگ
ممنوننن😭
صاحب پست خودش آنلاین نشده، عجیبه-
مبارکش باشه:>
مبارکههه
وای بالاخره
آرههه
پست جدید هورا
هورا-
هوراا
هوراا
چه عجب بالاخره منتشر شد
آرههه باورم نمیشهههبشسنیبتنشسمیبتسشی