
روس بودن گاه اصلا نشانه عقل نیست،بلکه حتی تصور چیزی احمقانه تر از آنچه پسرهای روس دارند میکنند غیرممکن است.

نمک در حرف هایش یک چاشنی اجباری بود؛چاشنی ای که وقتی به دستش میرسید زیاده روی معنای خود را از دست میداد.خودش هم این موضوع را قبول داشت؛با افتخار خود را دلقکی مینامید که در آتش شهوت میسوزد.نمیدانست قرار است چه تراژدی ای به راه بیندازد وقتی زنی را از خانه اش دور کرد.از بس به آن زن نمک خوراند و آتش نشان داد؛زن را به درجات بالایی از جنون رساند.ثمره اشک و گریه ها پسربچه ای بود که لیاقت زندگی بهتری را داشت.سال های بعد که مردک دلقک نتوانست در آتش دوام بیاورد زن دیگری را در دام خود انداخت و دو فرزند دیگر آورد.آنها نمیدانستند به چه جهنمی آمده اند؛جهنمی که آتشش از آتش عذاب جهنم هم تیزتر بود.

فرزند اول؛زیباترین روحی داشت که انسان میتوانست پیدا کند.زیبایی ای که در اصل همانند یک صحنه نمایش بود.صحنه نمایشی که احساسات بازیگران ماهر آن بودند.بازیگرها یکی یکی میامدند و میرفتند و اثری در صحنه نمایش بینندگان به جا میگذاشتند.بازیگرها در هم گله بودند و انگار که اصلا نمیدانستند هدفشان چیست.ولی برای بینندگان نمایشی که اجرا میشد؛مهم نبود تراژدی است یا کمدی یا چیز دیگری،فقط یک هدف داشت:بازیگران سعی داشتند بفهمانند که صحنه نمایش کمک لازم دارد.صحنه نمایش و بازیگرانش راستگو بودند؛آنها هرگز دست خود را به کاری مانند پدرکشی آلوده نمیکردند.ولی افسوس!کسی صداقت موجود در بازی آن بازیگران را باور نمیکرد.

فرزند دوم،در برزخ زندگی میکرد.در دنیای افکارش که یکی یکی از قلبش تراوش میکردند نه از ذهنش.با افکارش مثل کودکان خود رفتار میکرد؛چون آنها از درون روحش زاده شده بودند.با افکارش صادق بود،سعی میکرد آنها را به بهترین شکل پرورش بدهد ولی کابوسش همیشه بچه هایش را از او می ربایید.اما کابوسش،شیطان،هم جزو کودکانش بود.فقط نمیدانست چگونه باید در چشم کودکانش نگاه کند.کودکان برزخی و زیبایش؛کودکان برزخی و زیبایش که خواب را از چشمانش گرفته بودند و نمیگذاشتند در عشق و خامی جوانی زندگی کند.کودکان برزخی و زیبایش که او را در برزخی بزرگتر به نام پدرکشی انداختند؛کودکان برزخی زیبایش که خودش بودند.

و فرزند آخر که خود را از برزخی که آتش شهوت در آن شعله میزد دور کرده بود به کلیسا پناه آورد.میخواست کلیسا را بهشت خود بداند؛بهشتی که یک پدر مقدس همیشه او را متبرک میساخت را همراه خود داشت.سعی کرد از پیشینه و خونی که در رگ هایش جاریست فراری کند ولی هنگامی که دید برادرانش و پدرش درحال نابود کردن خود هستند؛ناگاه به خود آمد.قدرت زمینی خانواده اش را در خود حس کرد و بهشتش را دور زد.با تلاش برای یافت خود،پسران کوچک و دنیای کوچکشان را تماشا کرد و سعی کرد بهشت خودش را در خودش پیدا کند.تا لحظات آخر به پدر و برادرانش باور داشت؛ولی از آنها فاصله گرفت.او پر بود از اشکال و اشتباه،ولی وجودش را با مذهبی پر کرد که به آن باور نداشت.او بیش از همه ثابت کرد که پسر خانواده اش است.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اوه، بله. کلمات؟ از وصف زیباییای که میان صفحات آثار داستایوفسکی خزیده، قاصرند. در شرح دلنشینی قلم شما هم ناتوانند.
کلمات. پس به چه درد میخورند؟
کلمات؛آنها فقط برای پر کردن سکوتی آزاردهنده ایجاد شدند...اما؛ما باید یاد بگیریم از آنها استفاده کنیم.البته که آنها خیلی ناتوانند،نمیتوانند حسی که پس از مواجه شدن با شما به من دست میدهد را شرح بدهند..
درمورد ناتوانی کلمات مطلقا موافق هستم، اما ما هنوز مواجه نشده ایم که چنین میگویید؟ آن احساسی که باعث میشود واژه ها بگریزند و فراموش کنم جمله ها وجود دارند؛احساسیست که نوازش لطیف نوشتههایتان در بنده به وجود میآورد.
و حتی با اینکه کلمات ناتوانند،شما جوری از آنها استفاده میکنید که انگار جادو کرده اید؛باعث میشود دلم بخواهد بیشتر و بیشتر با شما آشنا شوم.
شما اغراق میکنید؛ من صرفا کلمات ناچیز و محدودم را شانه به شانه ی یکدیگر میچینم و جمله
می آفرینم، درست مانند بقیه. این شما هستید که طوری از واژگان استفاده میکنید گویا افسونگر هستید!
ولی مگر واقعیت این نیست که همه ما فقط بلدیم کلمات را روی هم سوار کنیم؟ جادوی واقعی از قلب شما نشئت میگیرد.. و باید بگویم این جادو مرا کاملا تحت تاثیر خود قرار داده!
اینطور گمان نمیکنم. قلب من به سختی میداند چطور خون را در رگهایم به جریان درآورد؛ چگونه میخواهد سرچشمه ی این جادوی فرضیای باشد که شما میگویید؟
بههرحال که من نور خاصی در آن دیدم. شاید اگر بگذارید از این نور سیراب شوم،آنوقت بتوانم جوابتان را بدهم.
شاید هم باید چشم هایتان را تحت مراقبت قرار دهید و هرچه سریع تر به پزشک مراجعه کنید.
(باید من رو ببخشید ولی این حجم ناز بودنتونو دارم نمیتونم_)
سخنی نیست
با یه هفته تاخیر تولدت مبارک نکوچان :>>>
ممنونممم سنپای😭
تولد شما کیه؟
عزیزدل منیی ببخشید بازم به خاطر تاخیر امیدوارم امسال بدرخشی برامون 🌝✨
من 22 خردادم
نه بابا عذرخواهی نکنیددد خیلی متشکرم ازتونن-
عهوا همون روز که امتحانامون تموم میشه،به به چه خوش موقع به دنیا اومدین>>
پیشاپیش مبارکه؛البته تاریخ اصلی هم بهتون تبریک میگم:>
فدات شم من بهترینم :>>>
تولدت مبارککک
سلامم خوبیی؟
چرا حذفم کردیی؟
وایی ببخشید یه مدت مرده بودمم:))
عهه،ببخشید-
نمیدونم چرا دارم حرفتو متوجه نمیشم:>
ما از کلمات نوشتیم و تمام جملات جوانه زدند ... 🌿🌷
درحال نوشتن داستانی از جنس سلطنت و علاقه ای پنهانی 🎀🤫
شاهدختی نگران از حمله سربازان دشمن به کشورش 🦋✨
و شوالیه ای که برای بدست اوردن قدرتی ممنوعه به کشورش پشت میکند ☕🔗
با حضور کاربران تستچی و درخواستی که میتونین در داستان قرار داده بشین 🕯🎭
منتظر حضور شما در نظرسنجی «آواز یک افسانه» هستم 🍹🧸
متشکرمممم
نکو سان زنده ای؟خبری ازت نیست چرا انقدر ساکتی
زنده هستم،البته فعلا.
شاید باورتون نشه ولی خیلی دلم میخواد پست بسازم،متاسفانه اصلا وقت ندارم.
کتابش
کتابچه نخوندم ولی از متنت جدا لذت بردم جالب بود نکو سان
ممنونم!
نکوسان خیلی بی سر و صدایی 😭
قشنگ بود، به پیشرفت ادامه بده!
بی سروصدا؟منظورتون چیه؟
خیلی ممنون؛منتظر پست های بعدی باشید!(حتی با اینکه معلوم نیست که کی پست بسازم.)
کم پیدا 😭
چشم، مطمئنا منتظرم
کم پیدا؟اوه،حقیقتش اینقدر کار دارم که وقت پست ساختن نیست،ولی ایده دارم.
قشنگ بود
تشکر
خواهش