
سلام بچه ها....یکم طولانیه ولی جالبه😊 شخصیت ها رو توی یه پست دیگه معرفی کردم.اگه ندیدیش همین الان برو😊
جودی ابوت یک بچه سرراهی است. والدینش او را وقتی هنوز نوزاد بود، جلوی کلیسایی در محله فقیرنشین نیویورک رها کردند و تا ۱۴ سالگی در پرورشگاه «جان گریر» زندگی کرد. او هیچ چیز در مورد والدینش نمیداند: نام خانوادگیاش از دفترچه تلفن گرفته شده (ابوت اولین نام در لیست است) و نامش از روی قبری در گورستان مجاور.

پس از پایان دوره راهنمایی، به نظر میرسید سرنوشت او این باشد که شغلی پیدا کند، اما رئیس کمیته مؤسسه که تحت تأثیر استعداد او در نویسندگی قرار گرفته بود، تصمیم گرفت قیم او شود و به او فرصت تحصیل در دبیرستان را پیشنهاد داد. این نیکوکار ناشناس که مایل است ناشناس بماند (او خود را جان اسمیت خواهد نامید)، تنها شرط خود را این قرار میدهد که جودی بهطور دورهای برای او نامه بنویسد تا او را از پیشرفت تحصیلی و زندگیاش مطلع نگه دارد. تنها تصویری که جودی از این شخصیت عجیب و غریب دارد، سایهٔ دراز و لاغر او است که در اثر نور چراغهای ماشینش روی دیوار افتاده است: سپس دختر تصمیم میگیرد به قیم خود لقب «بابا لنگدراز» بدهد.

جودی، از پرورشگاه فلاکتباری که تا آن زمان در آن زندگی میکرد، خود را در حالی مییابد که به نیوجرسی، به دبیرستان «یادبود لینکلن»، یکی از مشهورترین کالجهای دخترانه در ایالات متحده، که دختران طبقه متوسط رو به بالا در آن تحصیل میکنند، پرتاب شده است. نامهای بزرگی هم بودند. او به قولش به قیمش عمل میکند و بلافاصله شروع به نوشتن چیزی میکند که بعدها به یک دفترچه خاطرات طولانی تبدیل میشود و در آن زندگیاش در دانشگاه و دو هماتاقیاش را شرح میدهد: سالی مکبراید خجالتی و شیرین و جولیا پندلتون لوس و مغرور. قیم، برای حفظ ناشناس ماندنش، هرگز شخصاً به نامههای دختر پاسخ نخواهد داد: او این کار را فقط از طریق منشیاش والتر گریگز انجام خواهد داد.

جودی عمیقاً از بابا لنگ دراز به خاطر فرصتی که برای تحصیل به او داده سپاسگزار است و مصمم است که از این فرصت بینظیر نهایت استفاده را ببرد. با این حال، او خیلی زود متوجه میشود که هم طبیعت سخاوتمند و مهربانش و هم ریشههای سرراهیاش هرگز به او اجازه نمیدهند که در محیط ریاکارانه و سطح بالای جامعه که در آن قرار دارد و از آن متنفر است، پذیرفته شود؛ بنابراین جودی مجبور میشود وانمود کند که در نظر همه شخص دیگری است: بدین ترتیب جودی جدید متولد میشود، دختری از طبقه متوسط رو به بالا که تا آن زمان در یک ویلای بزرگ زندگی میکرده و اکنون، پس از مرگ والدینش، قیم قانونی دارد که داراییهای ثروتمند او را اداره میکند. این دروغِ به ظاهر بیضرر، عمیقاً و به طرز چشمگیری بقیهٔ داستان را تحت تأثیر قرار خواهد داد. تنها شخصیتی که در این برهه از زمان هویت واقعی جودی را میداند، بابا لنگدراز مرموز اوست که بنابراین تنها رابط او با واقعیت شخصیت واقعیاش باقی خواهد ماند. به همین دلیل، با گذشت زمان، یک رابطه واقعی پدر-دختری به آرامی بین این دو شکل میگیرد، دختر از او قدردانی میکند و او را به عنوان محرم اسرار خود انتخاب میکند، تنها کسی که رازی را که به تدریج سنگینتر و سنگینتر میشود با او در میان میگذارد، و او نیز همراهی میکند، به او کمک میکند تا هویت واقعیاش را پنهان نگه دارد، با احتیاط از او مراقبت میکند، از او محافظت میکند و در نهایت با هدایای زیبا او را شاد میکند و سعی میکند تمام آرزوهایش را برآورده کند.

جودی، جودی «دروغین»، به راحتی با زندگی دبیرستانی سازگار میشود و خیلی زود ثابت میکند که در تحصیلاتش درخشان است و استعداد زیادی در ادبیات دارد. داستان او با عنوان «از برج من» در روزنامه مدرسه منتشر میشد، افتخاری که پیش از این هرگز به یک دانشآموز سال اولی اعطا نشده بود. تنها نقص، رابطه مشکلدار با جولیا، هماتاقیاش است که نمیتواند طبیعت راحتطلب جودی را تحمل کند و کمکم به هویت واقعی او مشکوک میشود.

در تمام این ماجرا در بهار جرویس پندلتون عموی جوان جولیا بهطور غیرمنتظرهای از مدرسه بازدید میکند و جودی با اکراه مجبور میشود او را در محوطه مدرسه نشان دهد. جرویس نمونه بارز همان انسانیتی است که جودی از آن متنفر است: ثروتمند، عجیب و غریب، گوشهگیر. با این حال، در طول سفرش، دختر متوجه میشود که جرویس آن شخصیت وحشتناکی که او تصور میکرده نیست و آن نصف روز همراهی با او تا مدتها در ذهنش حک خواهد شد.

تابستان از راه میرسد و مدرسهها تعطیل میشوند. جودی جایی جز پرورشگاه ندارد و در نامهای از بابا لنگدراز التماس میکند که جای دیگری برای گذراندن تعطیلات برایش پیدا کند. قیم او به او جایی برای اقامت در مزرعه «لاک ویلو» که متعلق به سمپلهای مسن است، پیشنهاد خواهد داد. جودی به زودی باعث میشود خانواده سمپل قدر او را بدانند: او با طبیعت سخاوتمند و بشاشش نشان خواهد داد که آن دختر لوس و بیادبی که ریشههایش در دانشگاهی با بورژوازی ثروتمند ممکن است تصور شود، نیست. علاوه بر این، به زودی یک تصادف عجیب آشکار میشود: این مزرعه زمانی متعلق به جرویس پندلتون بود که آن را به عنوان نشانهای از قدردانی به خانم سمپل، پرستار قدیمیاش، داده بود. دو بزرگتر، جرویس را تقریباً مثل پسر خود میدانند و این واقعیت که یک دوست مشترک دارند، پیوند بین جودی و خانواده سمپل را عمیقاً تقویت میکند.

جودی با جیمی مکبراید، برادر بزرگتر هماتاقیاش سالی، آشنا میشود؛ رفت و آمدهای جرویس پندلتون به کالج نیز بیشتر میشود و جودی خود را مجذوب عموی جولیا مییابد. دخترای دبیرستان داره سنشون میره بالا. جودی به زودی ۱۶ ساله میشود و مانند همه همکلاسیهایش، شروع به فکر کردن در مورد آینده میکند. در این زمان،جودی با هم اتاقی جدیدش لئونورا فنتون آشنا میشود. لئونورا به دلیل بیماری قلبی 1 سال به مدرسه نیامده و از همه بزرگتر است. جودی و جولیا در یکی از نمایشنامه های شکسپیر بازی میکنند. چند روز بعد،آقای پندلتون عموی جولیا بچه ها(سالی و جولیا و جودی) را به تئاتری در نیویورک دعوت میکند.جودی در آنجا با دختری جوان به نام (مارگارت فاستر)آشنا میشود و وقتی بعد از تئاتر به پشت صحنه میرود،متوجه میشود که اوفیلیا(نقش اصلی)همان مارگارت است. جودی خیلی زود متوجه میشود که چیزی که بیش از همه آرزویش را دارد، استقلال و کنترل زندگیاش است. او میخواهد خودش هزینه تحصیلش را بپردازد، بنابراین به عنوان معلم سرخانه برای یک خانواده کار پیدا میکند، در حالی که سعی میکند داستانهایش را بفروشد. او همچنین در امتحاناتش عالی عمل میکند و بورسیه دانشگاه را از آن خود میکند. و از اینجا اولین درگیریها با قیم او آغاز میشود، قیم او به میل او برای استقلال روی خوش نشان نمیدهد و او را مجبور به استعفا از مقام معلمه خواهد کرد. تابستان دوباره از راه میرسد و جودی توسط جیمی دعوت میشود تا تعطیلات را در خانهٔ او و والدینش بگذراند. در واقع، پسر عاشق جودی شده است، اما احساساتش متقابل نیست زیرا جودی همچنان او را برادر بزرگتر خود میداند. جودی هنوز از این دعوت خوشحال است، اما بابا لنگ دراز، به طرز عجیبی، او را مجبور به رد کردن میکند و دوباره و با بیادبی، بازگشت به مزرعه لاک ویلو را به او تحمیل میکند.

در اینجا رابطهٔ بین جودی و بابا لنگدرازش عمیقاً تیره و تار میشود: او نمیتواند دستور ناعادلانهای را که قیمش به او تحمیل کرده است درک کند (علاوه بر این، به نظر نمیرسد حتی منشی جان اسمیت هم آن را درک کند)، اما او، برخلاف میلش، مجبور به اطاعت است. روزی ،جودی که در حال قدم زدن بود،ناگهان دختری را دید که به چشمش خیلی آشنا می آمد. متوجه شد که او کسی نیست جز سادی،یکی از دوستانش در پرورشگاه.سادی به جودی میگوید که در یک کارخانه در آتلانتا کار پیدا کرده و امیلی هم توسط یک خانواده پولدار در کالیفرنیا به فرزندی پذیرفته شده. تعریف میکند که جودی حالا ممکن است حتی یک نفر راهم در نوانخانه نشناسد:خاله استل به دلیل پیری انجا را ترک کرد،خانم لیپت هم سال آینده بازنشسته میشود. بعد از کمی گفت و گو،سادی و جودی خداحافظی میکنند و جودی وسایلش را جمع میکند و به لاک ویلو میرود. در مزرعه، دختر با دو سورپرایز خوشایند مواجه میشود: اولی نامهای از یک ناشر است که به او اطلاع میدهد یکی از داستانهایش را خریداری کرده است، و دومی دیدار غیرمنتظرهٔ جرویس است. فراتر از رابطه رسمی (جودی همچنان او را «آقای پندلتون» صدا میزند) یک رابطه عجیب و غریب بین این دو شکل میگیرد: دختر، جرویس را به عنوان محرم اسرار جدید خود انتخاب میکند و تعطیلات فراموشنشدنی را با او میگذراند. در پاییز، وقتی به مدرسه برگردد، متوجه خواهد شد که عمیقاً عاشق شده است.

حالا جودی، غرق در درس خواندن، وقت کمی برای فکر کردن به چیز دیگری دارد. او بورسیه تحصیلی را دریافت میکند و خیلی خوشحال است، ولی قیمش اجازه ثبت نام را نمیدهد. جودی پیش جرویس میرود ، اول دیدار آن دو، جرویس میگه:یکشنبه این هفته میخوام تو رو با ماشینم ببرم بیرون.جودی خوشحال میشود ولی ناگهان به یاد میاورد که یکشنبه این هفته قرار است به جشنی در دانشگاه پرینسون برود.با این حال قبول میکند وبعد با خوشحالی قضیه بورسیه را به جرویس میگوید ولی جرویس خیلی خوشحال نمیشود و میگوید: به قیمت گقتی؟به جودی بر میخورد:آره بهش گفتم،ولی اون بهم گفته که ثبت نام نکنم.ولی انصافا داستانی که نوشتم خوب بود نه؟میتونم از این به بعد روی پای خودم وایسم!جرویس ناگهان عصبانی میشود و میگوید: این قدر ها هم که میگی خوب نبود؛بیشتر شبیه گزارش بود تا داستان!جودی با ناراحتی و عصبانیت آنجا را ترک میکند. یکشنبه هم به جای اینکه به قولش به جرویس عمل کند، به جشن میرود ولی ساعت 5 پشیمان میشود(قرارشان ساعت 3 بود)و به دبیرستان بر میگردد ولی جرویس را پیدا نمیکند. چند روز بعد، انتشارات داستانی که نوشته بود را بهش بر میگرداند و دقیقا همان چیزی را میگوید که جرویس گفته بود. کمی بعد بسته ای از جرویس میرسد:داستان جودی را با خودکار قرمز تصحیح کرده و به او گفته است که چکار کند.جودی هم از کاری که آن روز کرده بود پشیمان میشود و با جرویس تماس میگیرد ولی جواب نمیدهد. جولیا به جودی میگوید که عمویش به یک سفر کاری در نیویورک رفته و در آنجا با دختری به نام کاترین آشنا شده است و قرار است یک ازدواج مصلحتی را ردیف کنند. جودی خیلی ناراحت میشود ولی ناراحتی اش را به دوستانش نشان نمیدهد. حتی نامه جرویس را هم جواب نمیدهد. آخر شب، وقتی جرویس را میبیند متوجه میشود که خود جرویس هم قصد ازدواج با او را نداشته ولی کاترین این را نمیداند.

رابطه جودی با جرویس عمیق تر وعمیق تر میشود.جولیا، خواهرزادهٔ جرویس، عمیقاً تغییر کرده است. وقتی نقشش به عنوان یک بچه لوس را کنار بگذارد، ثابت میکند که بهترین دوست جودی است و به او در رابطهاش با عموی جوانش کمک میکند، حتی برخلاف میل خانوادهاش. اما جودی، جودی «واقعی»، میداند که داستان جرویس نمیتواند آیندهای داشته باشد. او میداند که او عاشق جودی «جعلی»، دختر ثروتمند طبقه متوسط رو به بالایی که جودی نقشش را بازی میکند، است و او هرگز یک دختر فقیر را از یک پرورشگاه بدبخت قبول نمیکند. روزی مادر جولیا با دخترش تماس میگیرد و میگوید که باید با پسر یک بنگاه دار ازدواج کند،ولی جولیا همان روزی که قرار بود به نیویورک برود،از خوابگاه فرار میکند.جودی در آن زمان حرف دلش را میزند و مادر جولیا خوشش نمی آید و بعدا او را به یک مهمانی دعوت میکند تا تلافی کند.در مهمانی،مادر جولیا به جودی می گوید که درباره گذشته اش تحقیق کرده و جودی با ناراحتی آنجا را ترک میکند.وقتی جرویس در مراسم ازدواج کاری و آماسی از او درخواست ازدواج میکند، جودی شجاعت اعتراف به حقیقت را پیدا نمیکند و بنابراین مجبور به امتناع میشود و این باعث میشود جرویس باور کند که جودی هرگز عاشق او نبوده است.

حالا جودی خودش را تنها میبیند. او متوجه میشود که تمام دوستانش و مردی که بیشتر از همه دوستش دارد، در واقع او را دوست ندارند، بلکه کسی را دوست دارند که وجود خارجی ندارد، و میداند که اگر حقیقت را بفهمند، او را از خود میرانند. تنها چیزی که برایش مانده بابا لنگ درازش است، تنها کسی که هویت واقعی او را میداند و تنها کسی که او را به خاطر خودش دوست دارد نه به خاطر آنچه به نظر میرسد. دختر در نامهای طولانی، تمام درماندگی و دلایلی را که او را وادار به چنین رفتاری با جرویس کرده بود، به او فهماند و از او التماس کرد که به عنوان آخرین راه حل به مراسم فارغالتحصیلی بیاید تا بالاخره او را ببیند. جودی یکی از دانشآموزان برتر کلاس است و افتخار ایراد سخنرانی تودیع در مراسم فارغالتحصیلی را دریافت میکند. او دقیقاً به چیزی که برایش جنگیده بود، دست یافت: او از فرصت تحصیل که استاد راهنمایش در اختیارش گذاشته بود، نهایت استفاده را برد و امتحانات پایان ترم را با موفقیت پشت سر گذاشت. او میتواند با بورسیهای که برنده شده به دانشگاه برود و بنابراین بالاخره مستقل خواهد شد، اما برای این موفقیت بهای سنگینی پرداخت. قبل از سخنرانی،جودی متوجه میشود که جرویس به بیماری مهلکی مبتلا شده و فقط 50 درصد شانس بهبود دارد و سعی میکند تا با او تماس بگیرد ولی موفق نمیشود. در زمان سخنرانی خداحافظیاش، او بالاخره شجاعت پیدا میکند تا حقیقت و هویت واقعیاش را به عنوان یک بچهٔ سرراهی بدبخت، در مقابل حضار شگفتزده اعتراف کند و قدردانی عمیق و محبت فراوان خود را نسبت به سرپرستی که هنوز نمیشناسد و معتقد است در میان حضار است، نشان دهد.

اما ناگهان، منشی جان اسمیت، والتر گریگز، با خبر وحشتناکی از راه میرسد. قیم او به دلیل بیماری شدید به مراسم نیامد: جودی باید قبل از اینکه خیلی دیر شود، به خانهاش در نیویورک برود تا او را ملاقات کند. و از اینجا سفر ناامیدانه جودی آغاز میشود، زیرا او متوجه میشود که تنها کسی را که واقعاً برایش مهم است، تنها کسی که همیشه او را به خاطر خودش دوست داشته و اکنون او را پدر خود میداند، از دست میدهد. بالاخره، وقتی به خانهٔ قیم در حال مرگش میرسد، هویت واقعی و باورنکردنی بابا لنگ دراز را کشف میکند: او کسی نیست جز....

جرویس! بعد از اینکه جرویس خود را به جودی معرفی میکند بیهوش میشود؛جودی خیلی ناراحت است.آقای گریگز آلبومی به جودی میدهد،جودی در آن نامه هایی را میبیند که به بابا لنگ درازش نوشته بوده(برخلاف تصورش که فکر میکرد آنها را دور می ریخته) در حال مشاهده آنها، نامه ای از طرف بابا لنگ دراز بیرون می افتد؛جرویس در آن نامه میگوید: من برای مورد کاری به پاریس نیامدم، نیویورک را ترک کردم تا از غم و اندوهم فاصله بگیرم..............من نتونستم تو رو وادار کنم که رازت رو بهم بگی. باید خیلی زودتر از اینها بهت میگفتم که بابا لنگ دراز تو هستم؛اگر این کار رو کرده بودم شرایط اینجوری رقم نمیخورد و من اینقدر بهت وابسته نمیشدم. خوشبختانه در حساس ترین لحظه،حال جرویس خوب میشود و به زندگی باز میگردد.

انیمه با ازدواج جودی و جرویس به پایان میرسد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جذاب بود ✨🙂
عالی