
جیمز پسر ۱۶ ساله ای است که در دبیرستان زندگی اش تعغیر میکند...
تمام طول مسیر را که قدم بر میداشتم سرم پایین بود و مو های بلند موج دارم بخاطر باران روی چشمانم ریخته بود،منطقی بود که متعجب باشم،به خانه که رسیدم پدر نبود و میدیدم که مادرم روی مبل به تلوزیون خاموش خیره شده است و وقتی وارد شدم و چهرهی من رو روی انعکاس تلوزیون دید سرش را چرخاند و به من سلام کرد منم طبق معمول با سر پاسخش را دادم،مادرم خیلی سعی در معاشرت با من داشت
اما پس از چند دقیقه که از من بی توجهی میدید دوباره ترجیح میداد که به یه نقطه ی نامعلوم در دنیا خیره شود یا کیک شکلاتی درست کند و بعضی وقت ها انگار که در مسابقه ی آشپزی باشد یا دستور پختش را به بیننده های خیالی یاد دهد این کار را انجام دهد. اتاقم مثل افکارم درهم و نا مرتب بود،بدون اینکه لباس هایم در دربیارم خودم را از پشت روی تخت انداختم و به سقف خیره شدن
نمیدانم که چطور خوابم برده بود و وقتی بیدار شدم ساعت دیواری بالا در اتاقم را دیدم متوجه شدم که ساعت ۱ شب است و وقتی جلوی درم را دیدم متوجه شدم که مادرم شامم را برایم گذاشته که اگر بیدار شدم آن را بخورم، غذا را روی تختم آوردم و در حالی که به آماندا و انقلابی که در احساساتم شده بود قکر میکردم شروع به غذا خوردن کردم
تا صبح خوابم نبرد و یک ساعت قبل از شروع مدرسه جلوی آینه قدی کمدم که روبه روی تختم قرار داشت ظاهر ژولیده ام را کمی مرتب کردم و کوله پشتی ام را به سرعت برداشتم و خانه را به مقصد مدرسه ترک کردم،تمام راه در این فکر بودم که آماندا را به صرف شام یا نوشیدنی یا هر چیزی دعوت کنم که فقط لحظات بیشتری کنارم باشد و بیشتر آن احساسی که در من به وجود آمد وقتی او کنارم نشسته بود را احساس کنم
وقتی او را در مدرسه دیدم سرخ شدم و شروع به دیدن چشمان زیبایش کردم وقتی او متوجه حضورم شد،دوید و به سمتم آمد و با لحنی خوشایند و همان لبخند همیشگی به من سلام کرد،دستپاچه و خجالت زده شده بودم و نمی توانستم برای دعوت کردنش صبر کنم،وقتی خودم را بدین شکل میدیدم متعجب میشدم آخر تا به حال این شور اشتیاق را در زندگی تجربه نکرده بودم و انقدر برای حرف زدن هیجان نداشتم،افکارم را کنترل کردم و نفس عميقي کشیدم و سعی کردم مثل همیشه خونسرد به نظر برسم با اینکه اینبار ضربان قلبم روی ۱۰۰۰ بود. در چشمان آبی اش که انگار اقیانوسی بود که موج هایش قلبم را میلرزاند نگاه کردم و با خونسردی که پشتش استرسی ویران کننده خوابیده بود گفتم: اگر امشب وقت آزاد داری ساعت ۸ با من به کافه ی روبه روی خیابون (برادوی) بیا، آماندا بعد از حرفم کمی تعجب کرد و چشمانش را گشاد کرد همین باعث شد ته قلبم خالی شود ولی پس از چند ثانیه در کنار چهرهی متعجب که به خود گرفته بود باز هم با لب های سرخ و زیبایش لبخندی را به من نشان داد و گفت:با کمال میل
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نمیتونم برای خوندن ادامش صبر کنم:)
ایشالا قسمت بعدی سال بعد 😂😂
زیبا بود "بیــــــــــــــــــــش از حدش" 💓🎀😃
ب ک م ی د م
قشنگ بید
♡
👏🏻👏🏻👏🏻