
قسمت ۴ رمانم💚💚💚
::صبحانه:: سیلوا و هرماینی برای صبحانه به تالار اصلی هاگوارتز رفتند. هری…تک و تنها نشسته بود. رون از دست هری برای نگفتن اینکه نام خود را در جام اتش انداخته ناراحت بود و پیش او نمینشست البته که اصلا برای صبحانه به تالار نیامده بود! هرماینی بسیار نگرانش بود اما از طرفی به دلیل دعوت نکردنش برای مراسم رقص از او ناراحت بود. هری و هرماینی تک و تنها بودند. سیلوا معمولا چون هری،رون و هرماینی باهم درباره مسائل خصوصی صحبت میکردند سعی میکرد مظاهم آنها نشود اما اینبار فرق داشت. کسی کنار هری نمینشست.او و هرماینی تنها بودند پس سیلوا کنار آنها رفت.
::کلاس:: کلاس تاریخ جادوگری بود. هرمانی و سیلوا معمولا کنار هم مینشستند اما… سیلوا:«هرماینی امروزو برو کنار هری بشین»هرماینی:«چی؟چرا؟کاری کردم؟از دستم ناراحتی؟چی شدهههههه؟سیلوا امروز تعیین گروه های دونفریه پروژه های تاریخه ها😣» سیلوا:«نه نه نه تو کاری نکردی ناراحت نیستم اما هری رو نگا…تک و تنها نشسته..تو یکی از بهترین دوستاشی..برو پیشش بشین:)»هرماینی:«اوه…تو چقد مهربونیی عقشمممم😘…ولی خودت چی؟»سیلواد«نگران من نباش…من..یه جا میشینم:) من با تک تک بچهها رفیقم؛)))))»هرماینی:«اوکی😎»اما واقعیت این بود که سیلوا نمیخواست پیش کسی به جز هرماینی بنشیند…روز تعیین همگروهی پروژه تاریخ بود و کسی به اندازه هرماینی مانند او درس خوان نبود.
سیلوا در فکر و خیال بود که به خود آمد و دید هیچ جا نشسته و پروفسور دارد او را صدا میزند!
پروفسور:«سیلوا اسویل!سیلوااا هواست کجا بود دخترم؟» سیلوا:«اوه متاسفم پروفسور…» پرفسور:«مشکلی نیست فقط برو یک جا بشین»سیلوا:«آخه جایی برای نشستن ندارم..همهی جاها پره» پروفسور با چشمان ریز اما تیز بینش کلاس را رسد کرد و با لبخند گفت:«اوه نگاه کن یک جای خالی اونجاس…درست کنار آقای مالفوی» سیلوا و مالفوی هم زمان گفتند:«چییییییییییی!»پروفسور:«اوه چهخبرتونه!اینجا کلاس درسهه!از گروه اسلیدرین ۵ امتیاز کم میکنم! حالا خانم اسویل بشین سر جات!»سیلوا یک نگاه مضطرب و معصوم به هرماینی انداخت و هرماینی یک نگاه متاسف به او. سیلوا به آرامی اما مضطرب کنار مالفوی نشست و او با چپ چپ نگاه کردن از او استقبال کرد…
پروفسور با صدای رسا به کل کلاس گفت:«خب بچهها..درس رو شروع میکنیم ص سیزده اوه…قبل از اون بگم همگروهی های پروژه تاریخ تا پایان سال تحصیلی هم میزی هاتون هستند!»مالفوی گفت:«اوه ببخشید پروفسور اما کرب و گویل مریض شدن وگرنه یکی از اونها کنار من مینشست…»پروفسور:«اوه ممنون که یادم انداختی آقتی کرب و گویل وقتی حالشون خوب شد باید گروه داشته باشن!»مالفوی با لبخند سرد و مرموز اما بارضایت به پروفسور نگاه کرد. پروفسور:«پس بنابراین اقای کرب میره توی گروه خانم پارکینسون و آقای گویل توی گروه اقای نات! خب دیگه ص ۱۳ رو بیارین»دراکو با نکاه خشک، سرد، وحشتناک و ناامید به سیلوا نگاه کرد و سیلوا هم با نگاهی چندش آمیز (کلمه چندش امیز وجود خارجی داره؟😂)به او….
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی ادامه بده
فرصت؟
عالی بود