
در این رمان کارکتر های mbti نقش دارند، الهام گرفته شده از {رمان اسرار جزیره گمشده} ---> توصیه میشه حتما بخوانید... «توی این دنیا نمیشه دوام آورد، هیچوقت نمی شود اما شاید روحی سرگردان به دادمان برسد»
همهچیز از اینجا آغاز شد... از جایی که چشمانم را در بین فلز های سرد باز کردم، چراغ های مربعی شکل بالای سرم روشن هستند، ترسناک و عجیب اما کمرم یخ و بی حس است، راه های فاضلاب را روی زمین میبینم. دستم را تکان میدهم که به جسمی دیگر میخورد، موجودی زنده! یک انسان دیگر...نه اشتباه میکنم! ۱۶ انسان دیگر... Enfp: اینجا دیگه چجور جایی هست!؟ دستم را تکیه گاه میکنم و از حالت دراز کش به حالت نشسته تغییر پیدا میکنم. Intj: شبیه زندانه ولی... -ولی!؟ Intj: کسی جز ما وجود ندارد... Entp: خب خب خب! وقتشه بزنیم بیرون داداش! داداش!؟ اون کیه!؟ Estp: پایم داداش گلم! حتماً همدیگر رو می شناسند و بگی نگی دوست های صمیمی هستند! Istj: حداقل خودتون رو معرفی کنین... Entp: من Entp هستم! Estp: منم داداشش estp ام بعد از این حرفشون هردو زدن زیر خنده و به ترتیب همه ۱۵ نفر خودشون رو معرفی کردند و حالا نوبت من رسیده بود، همونطور دوتا دستانم را تکیه گاه قرار داده بودم که istj ازم پرسید: و تو!؟
-intp هستم... Estp: پس از دیدنتون خوشحالم دوستای گلم! اتاق...نه! شبیه ساختمانی بزرگ تک طبقه بود، شبیه زندانی با اتاق های انفرادی که بر سر کناره های دیوار و چاه ها مایع قرمز رنگی نقش بسته بود، مانند خ.و.ن است و بوی فلز قوی آن را هم احساس میکنم ولی خب نمیتوانم ریسک کنم و بگویم. صدایی از درون بلندگو پخش میشود: سلامم دوستان! وقتشه بازی رو شروع کنیم... Entj: بازی!؟ منظورت از بازی کیه!؟ Intj:تو کی هستی!؟ صدای خنده شیطانی اش در میان هوا از طریق صوت های بزرگ اطراف طنین انداخت: منو یادتون نمیاد؟ پول بزرگ!؟ Estp که به نظر عصبانی میرسید و Entp که سعی در نگه داشتن او داشت زیر لب فحش میداد و داد زد: منو برگردون! من بازی نمیکنم... انگار آنان خبر دارند که این بازی از چه قراره و برای چه اینجا هستند اما...
Isfj با صدای لرزان گفت: م.م.م.من دیگه بهش لازم ن.ن.ندارم! Esfj: منم همینطور! میخوام برگردم! بزار بریم مردک صدای قهقهه دوباره بلند شد: وقتی قرارداد رو امضا میکردید باید به فکر اینجاها بودید الان دیگه راه برگشتی وجود نداره! Intj: توی قرارداد حتماً یک مورد نقض وجود داره صداش به زمزمه تبدیل شد و گفت: همچین-چیزی-وجود-ندارد... بعضیا مثل Isfj-Infp و isfp چشمانشان میلرزید و دستانشان هم همراهیشان میکرد. بعضیا عصبانی بودند مثل Entp-Enfp-Estp-Esfp و بقیه افراد خونسرد یا دست به سینه درحال فکر بودند و اهمیتی نمیدادند اما من حتی خبری از اینها نداشتم. همه میدانستند قضیه چیست و قرارداد نوشتند اما من...حتی قراردادی امضا نکرده بودم.
صدای قهقهه دوباره بلند شد: وقتی قرارداد رو امضا میکردید باید به فکر اینجاها بودید الان دیگه راه برگشتی وجود نداره! Intj: توی قرارداد حتماً یک مورد نقض وجود داره صداش به زمزمه تبدیل شد و گفت: همچین-چیزی-وجود-ندارد... و بعد قهقهه زد که صدای آژیر قرمز رنگ کل آن زندان را پر کرد! آژیر قرمز خاموش و روشن میشد و صدای گوش خراشی تولید میکرد! شاید برخی این افراد را از قبل دیده بودم، چهره های آشنایی در میان آنها برایم وجود داشت ولی... با افتادن چیزی در کنارم رشته افکارم برید شد و روی دو پایم ایستادم! همینطور عقب و عقب رفتم تا متوجه شدم که به نرده دایره ای شکل سالن برخورد کردم و دیگر نمیتوانم عقب نشینی کنم، همینطور آوار پایین میریخت که صدای «هشدار! هشدار!» از آژیر ها جای صدای قهقهه های مرد را گرفت و قفل در های زندان انفرادی خود به خود باز شد تا اینکه ده ها اسلحه به سمت ما ۱۶ نفر نشانه گرفته شد... دو روز قبل...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی بوددد
عالی !
قشنگ بود _ ادامه بده 😊😊
وایی عالی بودددد💘
عه منتشر شد !
حیف الان نمی تونم بخونم ؛چون باید برم امتحان بدم !
چرا infj نیست؟
هست ولی توی این پارت دیالوگ یا چیزی نداشت وگرنه توی داستان هست...
خوبه
قشنگ بود..ادامه بده..خودمم intp هستم...
عالی بود
خیلی خوب بود کی پارت دومش میاد؟
ایشالا فردا مینویسمش بعدم که در انتظار تایید ناظرین گرامیست ✨
آهان انشاالله که هر چه زودتر و موقع بهتر منتشر بشه
خیلی قشنگ بوددد 💖