
با پارت هفتم نغمه خاموش در خدمتتونیم🍁
~اسلاید یک: خورشید، آرام و بیصدا از دل مه بالا میآمد. اریسا در کنار شعلهی خاموش، نگاهش به دوردستها دوخته بود. حضور زایا هنوز در سکوت احساس میشد، اما خودش دیده نمیشد. در دل همان صبح، جایی در دل جنگلی دور، پسری با چشمهای نقرهای از خواب پرید. خالکوبیهای درخشان روی بازوانش با تپش قلبش میدرخشیدند. صدایی درونش زمزمه کرد: «رن... در خطر...» اوزارا، پرندهی نورانی، به دور او چرخید و آرام گفت: «وقتشه.» میرو چشمهایش را بست، نفس گرفت و به سوی جنگل دوید. ادامه در اسلاید دوم...
~اسلاید دوم : رن، کنار چشمهای کوچک نشسته بود. دستانش را در آب فرو برده، انگار که میخواست خاطراتش را از چهرهاش بشوید. صدایی آشنا از دل درختان آمد: «رن!» دختر برگشت. چشمانش از اشک درخشیدند. «میرو؟!» پسر با سرعت به او رسید و بیدرنگ بغلش کرد. اوزارا بالزنان در اطرافشان پرواز کرد، گویی که از وصال دوبارهی دو روح محافظت میکرد. میرو زمزمه کرد: «یه چیز تاریک داره دنبالته... حسش کردم.» رن با لرز گفت: «ولی حالا دیگه تنها نیستم.» ادامه در اسلاید سوم...
حتماً، ادامهی پارت هفتم با: --- اسلاید سوم — بازگشت زایا در همان لحظه، آسمان تیرهتر شد. از میان مه، دختری با ردای سیاه و نگاه نافذ پدیدار شد. آریسا آرام از جا برخاست. «زایا؟!» دختر لبخندی محو زد و گفت: «وقت برگشته. اما با خبر خوبی نیومدم.» نوآر اخم کرد. «چی شده؟» زایا با صدایی سنگین گفت: «نغمهای شوم در حال ساخته شدنه. نه با صدا... با نویز. کسی داره با بینظمی، موسیقی رو میکشه.» چشمانش روی میرو ثابت ماند. اوزارا در هوا ایستاد، بیحرکت. زایا نجوا کرد: «تو... تو کی هستی؟ چرا مثل منی؟» ادامه در اسلاید چهارم...

~اسلاید چهارم: میرو قدمی عقب رفت، اما درونش اوزارا پدیدار شد؛ موجی از نغمه، بالهایی با لبههای طلایی که فضا را شکافت. زایا، مبهوت، زانو زد. نگاهش در نگاه میرو قفل شد. «نه... این نمیتونه...» میرو با صدایی مردد گفت: «اوزارا گفت باید تو رو پیدا کنم.» اوزارا زمزمه کرد: «زایا... او از خون توست. پیوندی که فراموش کردی، ولی هرگز گسسته نشد.» زایا زیر لب گفت: «برادرم...» چشمانش لرزیدند. «سالها پیش، او را از من گرفتند... برای نجاتش، باید فراموشش میکردم.» آریسا نجوا کرد: «اما نغمهها گذشته را خاموش نمیکنند...» ادامه در اسلاید پنجم...
~اسلاید پنجم: هوا سنگین شده بود، گویی خود نغمه در نفسها گیر افتاده بود. زایا برخاست، دستی بر شانهی میرو گذاشت. «ما دوباره کامل شدیم... اما این، آغاز چیز دیگریست.» اوزارا در دل میرو زمزمه کرد: «نغمهای تاریک در حال شکلگیریست... چیزی در پس نویز.» آریسا نگاهی به زایا و سپس به فلوتش انداخت. «اگه نویز بتونه نغمه رو تغییر بده، شاید... شاید ما هم بتونیم برشگردونیم.» زایا با صدایی جدی گفت: «برای اینکه صدای ما خاموش نشه، باید آمادهی جنگ شیم... جنگی از جنس صدا، نه خون.» آرام، باران آغاز شد. پایان پارت هفتم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)