
با پارت ششم از نغمه خاموش در خدمتتونیم
~اسلاید ۱: صبح، با مه نازکی که در جنگل شناور بود، آغاز شد. شاخهها خیس از شبنم بودند و نور خورشید بهسختی از لابهلای برگها عبور میکرد. در میان سکوت طبیعت، دختری جوان و بلندمو با شنلی سبز، آهسته میان درختان قدم میزد. رن، تنها و هوشیار، گوش به زنگ صداها بود. چشمانش به زمین دوخته شده بود، انگار به دنبال ردی، نشانهای... تا اینکه صدای آشنایی از دور شنید. لبخندی پرنور زد و دوید. ادامه در اسلاید دوم...

~اسلاید دوم: رن با شوق خود را از میان شاخهها عبور داد، صدای قدمها را شناخت—کارن! با فریادی کودکانه خودش را در آغوش او انداخت: «کارن! بالاخره پیدات کردم!» کارن لبخند زد، اما در چشمانش هنوز چیزی تاریک موج میزد، سایهای درونی، چیزی که خودش هم کامل نمیفهمید. سایا، از دور به آن دو نگاه میکرد، آرام و ساکت. نوآر به ایلن زمزمه کرد: «اون دختر کیه؟» ایلن نگاهش را به جنگل دوخت: «شاید آخرین قطعهی نغمه، همین باشه...» ادامه در اسلاید سوم...
~اسلاید سوم: رن کنار کارن نشست، بیخبر از آنچه در شب گذشته رخ داده بود. لبخند میزد، با همان بیپروایی که فقط در دل کودکی مانده بود. کارن، که حالا میان دوستان جدیدش ایستاده بود، ناگهان صدایی در ذهنش شنید—نجوایی که شب قبل هم او را احاطه کرده بود. «تو هنوز بیدار نشدی... اما خواهی شد.» کارن اخم کرد، انگار چیزی در درونش میجوشید. سایا قدمی جلو آمد. «اون صدا باهات چیکار داره؟» کارن سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: «نمیدونم... اما میترسم جوابشو بدونم.» ادامه در اسلاید چهارم...
~اسلاید چهارم: کارن کنار رن روی تنهی درختی نشسته بود. آفتاب صبحگاهی از میان شاخوبرگها میتابید و بازی نور و سایه روی صورتشان میرقصید. رن با صدایی آرام گفت: «تو عوض شدی… انگار تاریکی باهات راه اومده.» کارن نگاهی کوتاه به دستانش انداخت؛ انگار سایههایی که شب گذشته گرد او میچرخیدند، هنوز در پوستش رخنه کرده بودند. او پاسخ داد: «شاید… ولی نمیذارم اونا منو کنترل کنن.» رن لبخند محوی زد و گفت: «همیشه همینی بودی. قوی، حتی وقتی میترسیدی.» ادامه در اسلاید پنجم…
~اسلاید پنجم: صدای پای ناآشنایی از میان بوتهها برخاست. نوآر شمشیرش را بیرون کشید، اما صدای آرامی گفت: «صبر کن، دوستمه.» همگی چرخیدند و دختری با شنل بلند و چهرهای جدی از دل درختان بیرون آمد. آریسا زمزمه کرد: «رن؟» دختر سر تکان داد و نگاهش را به کارن دوخت. سکوتی کوتاه حکمفرما شد تا اینکه رن به آرامی جلو رفت، دستش را روی شانهی کارن گذاشت و گفت: «ما هنوز تنها نیستیم… هنوز صداهایی هستن که باید شنیده بشن.» آریسا لبخند زد. شاید امید، بار دیگر در دل جنگل جوانه میزد. پایان پارت ششم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)