
قسمت سی و ششم...
اما فردی که به ظاهر مالک این چادر باشد را ندید. با تعجب پرسید. _کسی اینجاست؟!. صدایی از پشت سرش بلند شد._من اینجام دختر خانوم. صدای ناگهانی باعث وحشت او شد و جیغ کوچکی سر داد. _وای خدایا!. برگشت و با یک پیرزن خمیده با موهای سفید ژولیده و پوستی چروک و پینه بسته مواجه شد. پیرزن شالی بنفش رنگ و لباسی با آستین گشاد همرنگ که با آن ست شده بود، بر تن داشت. پیرزن به سمت میز رفت و پشت آن بر روی صندلی چوبی اش نشست و قولنج انگشتان پیرش را شکاند. سپس پلی با دستانش برای صورتش ساخت و بر روی آن قرار داد. _می تونم مقدار زیادی حس نگرانی و ترس و گیج شدگی درونت حس کنم، نظرت راجب یکم قهوه برای اینکه ذهنت آروم بشه چیه خانم جوان؟. در نظرش ایده بدی نمی آمد از این روی قبول کرد و بر روی صندلی چوبی ای که درست رو به روی پیرزن بود نشست. _ممنون میشم.
پیرزن یک قوری کهنه و قدیمی فلزی و فنجانی کوچک از زیر میز برداشت و مقداری از قهوه گرم درون آن ریخت و جلوی او قرار داد. _قبل از اینکه بخوریش خوب خنکش کن و کمی از قهوه درون ته استکان بذار. به نشانه قبول کردن حرف او سرش تکان داد. به آرامی فنجان را برداشت و ابتدا سه بار آن را فوت کرد و از آن نوشید. قهوه تلخ تر و غلیظ تر از آنی بود که همیشه می نوشید. از تلخی زیاد مزه آن صورتش مچاله شد و فنجان را بر روی میز قرار داد. پیرزن پیر بلافاصله آن را برداشت و شروع به تعبیر ته مانده قهوه در ته فنجان کرد. فنجان را چندباری به جهت هایی چرخاند؛ مانند اینکه دنبال یافتن چیزی در ته آن بود. با تعجب و کنجکاو به او نگاه می کرد تا سر از کار او در یابد. پیرزن بعد کمی ته فنجان را به او نشان داد و شروع به بیان تعبیر آن کرد. _چی توی ته فنجان می بینی؟. بدون آنکه نگاهی بندازد جواب داد. _یه سری قهوه چسبیده شده به ته فنجان!.
پیرزن از این حرف سر سری او به او توپید. _غلطه! عمیق تر اگر نگاه کنی می تونی چیزی به جز تفاله های اون ببینی، چیزی که بهت قراره خبر از چند لحضه دیگر یا آینده ات بده. بدون باور به حرف های او پرسید. _مثلا اونوقت این تفاله های قهوه قراره چی از آینده من بگن؟. _بزار بهت بگم که چی راجب میگن؛ حال درونیت رو می بینم، حتی عمیق ترین رازی که از خانواده ات پنهان می کنی، حتی اون غریبه ای که تورو سردرگم کرده، حتی تنفری که هنوز نسبت به د.و.س.ت پ.س.ر سابقت داری و داغی که بر روی قلبت بخاطر م.ر.گ پسری که دوستش داشتی نشسته، همچنین گم شدگی در پیدا کردن اون بچه هایی که ازت فرار کرده اند. از حرف های او کمی کنجکاو شد چیزهای بیشتری بداند. _تو میدونی که اون مرد که به دنبال منه کیه؟. _نه اما می دونم که اون رو به همراه خودت به اینجا آورده ای و درست مانند سایه پا به پای توئه. از این حرف کمی ترس به دلش خطور کرد و با نگرانی پرسید. _به کسی که آسیب قرار نیست بزنه؟. _هنوز نه، اما تو دوباره کسانی رو از دست خواهی داد؛ اون اینجا توی پارکه پیداش کن و ازش کمک بخواه، چون تنها کسیه که می تونه کمکت کنه اون بچه هارو پیدا کنی.
بی قرار بلند شد. _اما چجور اونو پیدا کنم!؟. _اونو خودت خواهی فهمید، برو قبل از اینکه زیاد دیر بشه. _ممنونم بابت راهنمایی، حقیقتش من به این چیزها باور نداشته ام؛ اما فکر کنم بتونم یک بار فرصت باور کردن این چیزها رو به خودم بدم، چقدر باید بهتون پول بدم بابتش؟. _من این کار رو برای پول نکردم، فقط برای کمک به یک دل بی قرار کردم. از این حرف او لبخندی زد و به سمت در چادر حرکت کرد اما قبل از خارج شدن ایستاد و سرش را برگرداند و دوباره با چادر خالی مواجه شد. مانند اینکه با یک روح مکالمه ای کوتاه داشته و پس از آن آنجا را بدون صدا ترک کرده باشد. از آنجا خارج شد و شروع به چک جمعیت برای پیدا کردن آن مرد کرد اما نمی توانست او را هیچ کجا ببیند.
دوباره ناامیدی داشت به قلبش ورود می کرد که دستی بر روی شانه خود احساس کرد. با ترس فوری برگشت و با همان مرد رو به روی شد. _کسی رو گم کردی رز سرخ من!؟. از کمک خواستن از فردی که نمی شناخت و آرزوی رهایی از دست او را داشت دلش کراهت داشت اما راهی نیز نداشت و باید به حرف آن پیرزن عمل می کرد. تنها چیزی که می خواست پیدا کردن آن بچه ها بود. با چهره ای سرد و گرفته جواب داد. _بچه هایی که عمه ام بهم سپرده بود از دستم فرار کردند و اینجا خیلی شلوغه و نمیتونم پیداشون کنم؛ به کمکت نیاز دارم. از حرفش زیاد نگذشت که صدای قهقهه مرد روی به آسمان رفت. پس از اینکه خنده اش تمام شد ابروهایش بالا داد و با تعجب گفت: _پس حالا شده که رز سرخ از من کمک می خواد، از کسی که کل مدت ازش مثل موش فرار می کرد. اخمی کرد و عصبی روی به جهتی دیگر کرد و گفت: _اگر کمکی نمی کنی می تونی زحمت بکشی و بری و وقتم تلف نکنی تا خودم پیداشون کنم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تروخدا پارت بعددد
در بررسیه گلم
کاش زودتر منتشر شه کارت حرف نداره
قربونت گلم😘لطفا داری
عالیه:)
داری خودت رو میگی؟😏😉
نه شما رو میکنمم✨🙂