
خببب سلاممم من اومدم با پارت ۶🎀
ته یونگ مینهوا مین هو:برو به سلامتتت با پوز خند* مینهوا :ساکتتتت شوووو مین هوووووووو مین هو عه خواهر اینن حرفا چیه جلوی ته یونگگگ ته یونگ:آممم مینهوا :چتهه لوسسس مین هو مین هو مینهوا رو هل داد بیرون مین هو:ددد برو بیرون میخوام با برادرم تنها باشمممم راستی ممنون بابت زحمتات مینهوا:خواهش ولی همه چیزو به پدر میگممم و میگم که با من که ازت بزرگترم چطوری رفتار کردی مین هو:برو دیگه د مین هو درو بست و یهو نگاهش به ته یونگ ناراحت افتاد سری رفت تا 🫂 کنه و گفت : مین هو:برادر چی شده چرا داری گریه میکنییی مین هو دستش اورد جلوی اشکای ته یونگ و دستای مین هو پر اشک شد مین هو:گریه نکننن لطفا برادر من طاقت گریه کردنت ندارممم مین هو ته یونگ رو از بغلش کشید بیرون ته یونگ:من باید از اینجا برم خواهرت دوس نداره من اینجا باشم و مزاحمم تو لطف داشتی که منو دعوت کردی مین هو:رفتارای خواهرم ناراحتت کرده میدونم معذرت میخوام از طرف خودم لطفا نرو برادر ته یونگ خواست بره بیرون مین هو دست اونو کشید و گفت مین هو: لطفا نرو من مین هو ام زد زیر گریه ته یونگ:برادر متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنممم باشه نمیرممم گریه نکن فقط منم طاقت گریت ندارممم مین هو اشکاش پاک کرد و لبخندی زد لبخندی که دل ته یونگ برد ته یونگ زل زد به مین هو و به فکر رفت تو فکرش : خدایا لطفا هیچوقت مین هو رو ازم نگیر من قسم میخورم که همیشه مواظبش باشمم فقط برام نگهدارش من بدونش نمیتونم زندگی کنم
ته یونگ: خب برادر من میخوام یکم بخوابم خستم خیلیی مین هو:منم مث تو خیلی خستم بیا باهم بخوابیم و استراحت کنیم ته یونگ:باشه مین هو:چیزی برای خوابیدن دارم صبر کن درش بیارم درش اوردم بیا بگیرش ته یونگ:مرسی ولی خودت چیی میخوای رو زمین خشک بخوابی ؟ مین هو:مشکلی ندارم اصن جارو برای ته یونگ انداخت و گفت بفرما روش بخواب ته یونگ رفت روش دراز کشید و گفت ته یونگ:مرسی برادر مهربوننن و خوش قلبمم اونا لباساشون برای خواب در اوردن دوتاییشون دراز کشیدن و چشماشون بستن و به خواب فرو رفتن ته یونگ یهو چشماش باز شد مین هو رو دید که خیلی ناز رو زمین خوابیده و نمیتونست ببینه اون رو زمین سفت و خشک خوابیده اونو اورد پیش خودش و 🫂 کرد و پتو رو انداخت رو خودشون و گفت : ته یونگ :خیالم راحته دیگه و خوابید بریم پیش مینهوا ببینیم چه میکنه مینهوا : اونا معلوم نیست دارن خوش میگذرونن باهم من اینجا دارم ظرف میشورم مثل خدمتکارا پدر تمام این سال ها خدمتکاری برامون نگرفته من مجبورم همه کارا کنم خب دیگه ظرفا تموم شدن برم استراحت کنم خیلیم گشنمه رفت به سمت آشپزخونه چیزی پیدا کرد و خورد یهو چشمش به شعله گاز افتاد و گفت:آخ مادر کجاییی اون روزا که زنده بودی اینجا باهم غذا درست میکردیم من تماشا میکردم و تو آشپزی میکردی هعیی مادر خب دیگه برم استراحت
خب بریم به قصر پیش پدر ته یونگ و مین هو مینهوا پدر مین هو مینهوا تو اتاقش نشته بود که خدمتکار امپراطور اومد داخل گفت :ببخشید که بدون اجازه اومدم امپراطور کار فوری باهمه وزرا دارن جناب کیم:اشکالی نداره باشه بریم اونا رفتن پیش امپراطور وتو تالار بزرگ امپراطور:خب وزرای با وفای من من باید یه چیزایی رو بهتون بگم وزرا :عمر بفرمایید عالیجناب
امپراطور : خب راستش این شایعه که طاعون اومده شنیدین ؟ وزرا :چی طاعون؟ امپراطور:بله درسته شماها باید با پزشکای قصر برین به اون جاهایی که طاعون دارن و مردم آروم کنین و اونا رو درمان کنین زود باشین برین وزرا : چشم عالیجناب اونا آماده شدن و رفتن وزیر کیم : امیدواارم حالم بچه هام خوب باشه اونا با پزشکای قصر رفتن به جاهایی که طاعون دارن مینهوا تو اتاقش بود که یهو صدای چند نفرو شنید یکیشون داشت میگفت برین همه جا رو بگردین تا ببینین طاعون همه جا پخش شده یا نه اون صدا شبیه صدا پدرش بود رفت بیرون و پدرش که اون بالا بود دید رفت پیشش و گفت :پدر پدر پدررر وزیر کیم: حالت خوبه ؟دخترم زود برو داخل خونه نباید طاعون بگیری مینهوا؛چییی طاعون وزیر کیم؛مین هو پیشته؟ مینهوا :آره وزیر کیم:عالیجناب دستور داده بریم به جاهایی که طاعون اینا دارن با ماها یعنی وزرا و پزشکا ممکنه چند روز نباشیم پس نگران نشو و مواظب خودت و برادرت باش مینهوا :بله پدر و رفت
مینهوا:مواظب خودت باشش پدر سالم برگرد وزیر کیم:باشه دخترم و مینهوا رفت توی اقامتگاهشون با خودش گفت: ای خدا طاعون چی میگه و رفت تو اتاقش این وسط ته یونگ یهو بیدار شد و سعی مین هو رو بیدار کنه دید که مین هو داره میلرزه و تو خواب حرف میزنه دستشو گرفت و 🫂کرد نشته گفت :برادر بیدار شو لطفا برادررر برادر داری چی میبینی ته یونگ گریش گرفت مین هو بیدار شد دید تو 🫂ته یونگه و مین هو گریش گرفت و گفت :برادر من یه کابوس بد دیدم دیدم طاعون اومده و تعداد زیادی مردن و پدرمم طاعون گرفته و مردا و خواهرممم داشت پیش جنازش گریه میکرد ته یونگ:بیدار شدی بلاخرهه چییی طاعون و مردن پدرتون بر اثر اون؟ اون فقط یه کابوس بوده از اسمش معلومه کابوس مین هو:آدم یه کابوس الکی نمیبینه و یهو گریش گرفت گفت برادر اگه واقعی باشه چی🥺 ته یونگ محکم مین هو 🫂کرد و گفت نگران نباش برادر کوچولوی عزیز من هیچی نمیشه مین هو:خدا کنهه
ته یونگ:خب دیگه بیا لباس بپوشیم و بریم به بیرون اتاق مین هو:باشه اونا رفتن بیرون مینهوا صدای درو شنید و رفت بیرون از اتاقش و اونا رو دید گفت : مین هو عالیجناب ته یونگ چه عجب اومدین یه چیزیو باید بهتون بگم ته یونگ:چه چیزیو؟ مینهوا :من چند دقيقه پیش پدر دیدم اون با وزرا و پزشکا و سربازا به دستور امپراطور رفتن به داخل شهر تا طاعونی ها رو درمان کنن مین هو:چییی طاعوننن پس کابوسم درست بود مین هو شروع کرد به گریه ته یونگ:گریه نکننن برادر گریه نکن آروم باششش مین هو جونمم آروم باشش مینهوا :قضیه چیه مین هو چی دیده مین هو:راستی من بابت اون حرفام ازت معذرت میخوام ناراحتت نباش ازم لطفا منو ببخش ته یونگ:لطفا ببخشین بانو مینهوا :باشه برادر کوچولو بخشیدم ته یونگ اشکای مین هو پاک کرد و گفت کابوست به خواهرت بگو مبن هو گفت: باشه مین هو:خواهر من باید یه چیزی بهت بگم مینهوا :باشه بگو ته یونگ:گریه نکن و با آرامش بگو مین هو عه عزیزمم مین هو: من خواب دیدم طاعون اومده و مردم زیادی کش*ته شدن و پدرم طاعون گرفته و داشت میگفت با خودش نه من باید زنده بمونم و برگردم پیش بچه هام اونا تنهان مینهوا:چیییی نههه پدر نه پدررر نباید بمیره💘😭 اون رفت به سمت بیرون و زانو زد و گفت لطفاا پدرمون سالم نگه دار خدایااا مین هو شروع کرد به گریه ته یونگ دستش گرفت و گفت آروم باششش و یواشکی اونو بغلش کرد و و گفت بلند مین هوو باید بریمم مین هو: کجا؟ مینهوا شنید گفت: کجا تو این وضعیت؟ ته یونگ: میریم به قصر پیش برادرمون جونگ مین و من کلاس دارم با بچه ها هنوز طاعون زیاد نشده پس نگرانی ای نیست ما میریم به قصر و شما ام بیاین خودتون و برین پیش ملکه وسایلتونم جمع کنین مینهوا: چشم اونا رفتن به قصر و مینهوا وسایلش بست تا بره اونا رسیدن به جای قصر ته یونگ:باید سری بریم دستت بده من نگهبان: کی هستین ایستتت ته یونگ:ما ته یونگ و مین هو ایم زود باز کن دروازه رو نگهبان:وای شماها این چشم اونا رفتن داخل قصر و سری رفتن به جای آموزشگاه دربار ته یونگ ته یونگ: بچه هارو دید که اومدن و دید خوابشون برده اون دست مین هو رو گرفت و رفتن پیش اونا مین هو :برادر چه خبره چرا خوابن حتما خیلی منتظر موندن ته یونگ:هیس مین هو مین هو:باشه ته یونگ:تنبلااا پاشین من اومدم شاگردا:سلام استاددد اومدین هوراا ته یونگ:وقت خواب یکی از شاگردا به اسم بوگوم: اوه اومدین چقدر دیر ایشون کین؟ ته یونگ: برادرم مین هو اون امروز پیش ما عه من مین هو رو به اندازه کل دنیا دوس دارم پس باهاش بد رفتاری نکنین شاگردا: چشمم بوگوم: فقط پسر یکی از وزرا اسمش کیم مین هو عه اونم وزیر کیم واییی شما پسر وزیر کیم هستینن چه افتخاری بزرگتری از اینن شاگردا این شنیدن اعدای احترام کردن مین هو:درسته آفرین اسمت چیه بوگوم: بوگوم هستم سرورم ایل بوگوم مین هو:تو چه زرنگی بوگوم و بانمک ته یونگ:درسته برادر خب بیاین کلاس شروع کنیم برادر شاگردا :بلههه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کسی به نتیجه توجه کرد اصنن؟
پارت بعدیییی میخوامم
باشه امروز مینویسم
هورااا
یا شایدم فردا
هورا
من منتظرم پست معرفی رومانم منتشر شه
لامصب کسی نیست بررسی کنه
خوشحال میشم داستان جدید منم بخونید ❤️
وقت کنم میخونم
عزیز دلی
چری منم دارم رمان مینویس-
عالیههه ووجینم هنوز بهم میگی چری😦
آخه بیشتر بهت میا-
عالییی
عالی بود
من میدونستم چهره مینهواست
از کجا فهمیدیییی کلکککک
جدا از کجا فهمیدییی
حس ششم
درمورد نتیجه: شخصیت رمانت مثل خودت و اکانتت زیباست
بازم مثل همیشه بی نظیررر
بالاخره منتشر شدددد
مرسییی بچممم