
قسمت سی و پنجم...
سپس تماس را وصل کرد و تماس را آغاز کرد. _الو بله مامان!. _کجایی کانا؟. _قبرستان بودم می خوام الان برگردم. _خیلی خب پس زود بیا که بهت نیاز داریم. _باشه، چیزی لازم نداری؟. _نه فقط با احتیاط رانندگی کن. _باشه، فعلا. سپس تماس را قطع کرد. دم و بازدمی سر داد و پس از کمی ماشین را روشن و حرکت کرد. در طول رانندگی کودکان و نوجوانانی را با لباس های مبدل درحال قاشق زنی دید که یکی یکی به در خانه ها می زدند و شکلات طلب می کردند. اما از آینه بغل متوجه موتورسواری با لباس قرمز در پشت سرش شد که نزدیک به او حرکت می کرد و با چراغ به او علامت می داد. با گمان اینکه بر سر راه است کمی بیشتر کنار گرفت تا موتوری رد شود اما او همچنان در پشت سرش در حرکت بود. با رسیدن به تقاطع و پیچیدن به راست موتوری مسیر مستقیم انتخاب کرد. از تغییر جهت او خیالش کمی راحت شد. چون ابتدا گمان کرده بود که همان غریبه برای تعقیب او تا اینجا آمده است. حتی اینجا ترس از حضور او تنهایش نمی گذاشت. هنگامی که رسید با بچه های فامیل درحالی که لباس مبدل بر تن کرده بودند جلوی خانه مواجه شد.
پس از برداشتن کیف و تلفن پیاده شد و به سمت آنان رفت. آنگاه در ماشین را با فشار دادن دکمه سوئیچ، قفل کرد. با لبخند و لحن صدایی شگفت زده و خوشحال گفت: _واو چه لباس های ترسناکی دارید بچه ها! من رو واقعا ترسوندید. عمه اش از در خارج شد و با دیدن او با سیاست تصمیم گرفت که وظیفه همراهی بچه ها را بر گردن او بیاندازد. با لحنی کشیده و گلایه مند گفت: _وای کانا! نمی دونی که چقدر ظرف شستم کمک مادرت!، می تونی حداقل تو با بچه ها برای قاشق زنی بری؟. قبل اینکه جواب سوال او را بدهد بچه ها با ذوق و خوشحالی از او اصرار کردند تا قبول کند. _لطفا کانا با ما بیا، با تو بهمون خوش می گذره. نفسی عمیق از سر تسلیم سر داد و قبول کرد. _باشه پس بیایید راه بیافتیم، اما باید به حرف من گوش بدید. بچه ها سری به نشانه قبول تکان دادند و بعد از حرکت کردن او به دنبالش راه افتادند.
یکی یکی در خانه ها را می زد و به بچه ها کمک می کرد که شکلات جمع کنند. تا حدود ساعت ۱۸، تمامی خیابان های نزدیک را رفته بودند و کیسه و ظرف بچه ها پر از شکلات بود. در کنار کافه ای خسته ایستاد تا نفسی تازه کند. اما بچه ها گویا از انرژی ای بی نهایت برخوردار بودند با دیدن شهربازی در انتهای خیابان به دور او جمع شدند و مردمک چشمانشان را مانند بچه گربه های معصوم گرد کردند. او که از علت شگرد آنان خبر داشت با لحنی از خستگی گفت: _چی می خواهید؟. همگی با انگشت اشاره شهربازی را نشانه گرفتند. _متاسفم ولی نمیشه بچه ها، اونجا شلوغ و خطرناکه و درضمن والدینتون اجازه نداده اند که ببرمتون. همه آنان که گویا دست به یکی کرده باشند لب هایش آویزان کردند و خود را آماده گریه کردند. دستش لای موهایش برد و گیج و سردرگم نگاهی سرسری به اطراف کرد تا راهی بیابد و آنان را منصرف کند، که چشمش به کافه ای که کنار آن ایستاده بودند افتاد.
با خوشحالی از آنها پرسید. _نظرتون چیه که بریم کافه و یکم آیس کافی بخوریم؟ یا شاید هات چاکلت؟. بچه ها فریاد خوشحالی سر دادند و قبول کردند. همراه با خود آنان را داخل کافه کرد و پشت میزی کنار پنجره نشاند. _خب همین جا بمونید تا برم و براتون آیس کافی سفارش بدم؛ بچه های خوبی باشید و شلوغ نکنید، باشه؟. همه آنان با تکان دادن سرشان حرف او را قبول کردند. به سمت پیشخوان کافه رفت تا ثبت سفارش کند. پس از ثبت سفارش سرش را چرخاند تا نگاهی به بچه ها بیاندازد اما با میز خالی چشم در چشم شد. با نگرانی زود از آنجا خارج شد. اطراف کافه درون خیابان نگاه می انداخت بلکه آنان را ببیند ولی اثری از هیچ یک از آنان نبود؛ گویا آب شده و در زمین فرو رفته باشند. دوان دوان به سمت شهربازی به راه افتاد و در طول راه جمعیت و کسانی که مانند آنان بودند را چک می کرد.
از نگرانی کنترلش را از دست داده و لرز بر تنش حاکم شده بود. نمی دانست به کدام جهت برود یا از چه کسی درخواست کمک کند. فقط سرگردان به دنبال آنان میگشت. خیلی زود خسته شد و کنار چادری به رنگ بنفش درون پارک نشست و سرش را میان دستانش قرار داد. تمام تمرکز خود را از دست داده بود. صدایی ضعیف توجهش را جلب کرد که به نظر می رسید او را صدا می زند. سرش را بلند کرد و گوش هایش را به صدا سپرد.《آهای دختر خانومی که بیرون چادر هستی میشه بیایی داخل؟》. بلند شد و به آرامی ورودی چادر ایستاد. درون آن پر از پرده های سفید نازک بود و به درستی منشأ صدا را نمی توانست ببیند. اما می دانست که از داخل آن است. به آرامی داخل شد و پرده ها را کنار زد. در وسط چادر یک میز و گوی با شمع هایی در اندازه های مختلط دور تا دور چادر به چشمش خورد. به نظر می رسید که چادر یک پیشگو یا فالگیر باشد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی✨
بنظرم پیش گوئه قراره یک چیز هایی از اونی که دنبالشه بهش بگه🤔
آفرین به تو