
ساعت هنوز هشت صبح نشده بود که لیا جلوی آینه ایستاد. پیراهن سادهای پوشیده بود، موهای قهوهای روشنش را شل بسته بود و چشمهایش – با آن تیرگی خفیف دورشان – بیشتر از هرچیز، خستگی و امید را با هم در خود داشتند. مارگو پشت در منتظر بود. – آمادهای؟ لیا سری تکان داد. – یهکم… استرس دارم. مارگو لبخند زد. – استرس یعنی برات مهمه… پس یعنی قراره خوب پیش بره. پیاده تا آکادمی رفتند. راه زیادی نبود، ولی لیا حس میکرد پاهایش سنگینتر از همیشه شدهاند. شهر، هنوز با او آشنا نبود. هر رهگذری، هر نگاه، هر صدای ناآشنا، مثل موجی بود که به او میخورد و عقبش میبرد.
وقتی به آکادمی رسیدند، نفسش بند آمد. ساختمان با عظمت آکادمی لومیر، با آن نمای سنگی قدیمی و پنجرههای بلند، مثل قلعهای در دل شهر بود. تابلویی طلایی بالای در ورودی نصب شده بود که رویش نوشته بود: "آکادمی لومیر تاسیس از سال ۱۹۸۰" در آهنی بزرگ نیمهباز بود. از داخل، صدای تمرینهای پراکنده میآمد؛ نتهایی از پیانو، صدای گرم ویولن، و گاهی هم صدای آوازهایی که از ته دل میآمدند.
دختر آهسته وارد حیاط شد. سنگفرش قدیمی زیر پایش صدا میداد. چند دانشآموز با لباسهای مختلف، بعضی با ساز، بعضی با دفتر نت، از کنار او رد شدند. نگاهها دوستانه نبود... اما خنثی هم نبود. انگار همهچیز داشت او را ارزیابی میکرد. از ساختمانی کوچک در گوشهی حیاط، زنی با ظاهری مرتب و جدی بیرون آمد. موهای کوتاه خاکستری، عینک گرد و لبخندی رسمی داشت به فرانسوی صحبت کوتاهی کرد اما لیا چیزی متوجه نمیشد مارگو جلو رفت و لبخندی زد بله، ایشون لیا هستن. تازه از نیویورک اومدن. فرانسویش هنوز قوی نیست، ولی یاد میگیره، قول میدم.
زن لبخندی زد و به انگلیسی به لیا گفت: خوش اومدی عزیزم...من مادام دووال هستم مسئول پذیرش مارگو دستی به شانهی لیا زد. – برو عزیزم. من همینجا منتظر میمونم. لیا با تردید قدم برداشت. از پلهها بالا رفت. صدای در بستهشدن، صدای خفهی نتها، بوی چوب قدیمی، دیوارهایی که پر بودند از قاب عکس اساتید و دانشآموزان قدیمی… همه چیز برایش سنگین و مقدس بود. مادام دووال در حالی که راه میرفت، گفت: – ما اینجا فقط استعداد نمیخوایم. صبر، تمرین، و باور لازم داریم...سپس ایستاد جلوی یک در چوبی. – و این، کلاس تمرین گروه آوازه. در را باز کرد...
منتظرت پارت ³ باشید قشنگا:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای چه وایب قشنگی داشتتتت
مرسیی