
باران نرم و بی صدا میبارید انگاری که قطره های باران خاطرات را با خودشان بر روی زمین میچکاندند،انگار ابر های پاییزی در حال اشک ریختن بودند،پاریس مثل همیشه حس و حالی کلاسیک و نورانی داشت و برج زیبای آن مشخص بود. یه دختر لابه لای اون همه آدم ایستاده بود....نه کسی کنارش بود نه کسی صدایش میکرد فقط او بود و یک چمدان و قلب خسته،در تمام زندگی اش مشکلات زیادی داشت،تنها بود..زندگی ای سخت و دشوار داشت و حالا بدتر هم شده بود زیرا خانواده اش را از دست داد پدر و مادرش و خواهر کوچک سه ساله معصومش را. اسمش لیا بود دختری با قلب پاک ولی آسیب دیده و لبی که یادش نمی آمد آخرین بار کی لبخند زده بود
وقتی از فرودگاه آمد سوار تاکسی ای شد و او فرانسوی بلد نبود و این او را بیشتر در غربت غرق میکرد و آدرس خانه عمه اش را به راننده نشان داد در واقع عمه پیرش تنها کسی بود که او داشت،عمه مارگو در را باز کرد و لبخندی بر صورت چروکیده اش نمایان شد ولی مشخص بود که بعد از مرگ برادرش ۱۰ سال پیر شده بود عمه مارگو:سلام لیا جانم دخترم....خوشحالم که به سلامت رسیدی بیا...بیا تو عزیزم...منتظرت بودم... لیا:م...ممنونم عمه!*و لبخندی زورکی زد لیا وارد خانه شد. هوای داخل گرم بود، اما نه آن گرمایی که قلب را آرام کند… گرمایی مصنوعی، شبیه بخاریای که نتوانسته سرمای درون آدم را بشکند. خانهی عمه مارگو پر از سکوت بود؛ سکوتی پیر، سنگین و سالخورده. دیوارها پر از قابعکسهایی بودند که زمان را به یاد میآوردند، نه زندگی را.
لیا چمدانش را کنار در گذاشت. هنوز باورش نمیشد که این، خانهی جدیدش است. نه صدای پدرش بود، نه بوی غذای مادر، نه صدای خندهی خواهرش که توی خانه میپیچید. تنها صدایی که شنیده میشد، صدای نفسهای سنگین عمه بود که از پلهها پایین میآمد. مارگو آرام گفت: – اتاقت همون بالا سمت چپه، عزیزم. سادهست… ولی پنجرهاش رو به خیابونه. شاید شب بتونی چراغای پاریس رو ببینی...و اینکه من برای تو بهترین کالج رو پیدا کردم...میدونم علاقه به موسیقی داری پس اسم تورو برای کالج مخصوص موسیقی نوشتم....اسمش هم هست "آکادمی لومیر" معروفه ولی سخت گیر اما من بهت ایمان دارم...میدونم که موفق میشی... لیا:چ....چی...اما...من...من...شما مارگو:مگه این همون چیزی نبود که رویات بود؟عزیز من...ببین من از مادربزرگ خدابیامرزت مسن ترم و من همین هفته قبل برادرم رو از دست دادم...تو تنها دارایی منی...یادگاری برادر من هستی و قول میدم تا آخرین نفس از تو مراقب کنم...و این تصمیم من بود...اما اگر تو علاقه نداری..
*لیا گیج شده بود اشک از چشمانش سرازیر شد و عمه اش را در آغوش گرفت* من...من نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم...مرسی...ممنونم شما بهترینی! مارگو لبخند زد، دستی به موهای لیا کشید و آرام گفت: – بخواب دخترم... فردا یه روز تازهست. لیا سرش را تکان داد، چمدانش را برداشت و پلهها را بالا رفت. صدای پلههای چوبی زیر قدمهایش با هر قدم، انگار دلهرهی فردا را زمزمه میکرد. اتاقش کوچک ولی دنج بود. پنجرهی بزرگش منظرهیی داشت از چراغهای خیابانهای بارانی پاریس… مثل چشمهایی که از دور برق میزدند. لیا پرده را کنار زد، به نورها خیره شد، و قطره اشکی که روی گونهاش افتاد، دیگر از غم نبود… از امید بود.
امیدوارم لذت برده باشید:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بوددددددددددددددددد. پارت ۲ نداره؟؟😍
البته که داره در حال بررسیه مممنونمم:)))
بنظرت اسمشو از یه کتاب کپی نکردی یه کتابم به همین اسم هست الانم دارم میخونمش
واقعا؟؟؟؟؟بخدا نه نمیدونستم همچین کتابی هست اگر هم باشه خب موضوعش یکی نیست ولی من واقعا نمیدونستم:(((((((
ناراحت نشو به هر من گفتم بدونی☺️فوقشه یه پیرایش ریز ملودی معنی های زیادی داره موسیقی اواز نغمه و...