
سلام من یه رمان آوردم که اگه خوشتون اومد پارت های دیگه هم میزارم ناظر عزیز ممنون از منتشر کرد مطلب خلاصه داستان :دختری به اسم رز به دلایلی به ایران میاد و با پسر عمه بهراد همکار میشه اما با گذر زمان بهراد و رز به هم نزدیک میشن و اما ......
✨✨✨✨ ✨🌙⭐️ ✨⭐️ ✨ ✨✨ #داستان_شب ✨✨ به نام خدا در حالی که سعی می کردم کلمات را به درستی ادا کنم رو به عمه مهناز گفتم: - عمه جون شما آروم باشید پلییز. عمه با حرص گفت: - مگه می تونم عمه؟ نمی بینی چه خاکی به سرمون شده؟ و باز محکم به گونه اش چنگ انداخت. - عمه نکنید خواهش می کنم. عمه اشک می ریخت و زار می زد: - وای آقا جون چرا انقدر زود رفتی؟ جواب عزیزو چی بدم؟؟ آقاجووووون.... بلند شدم و موهایم را پشت گوشم زدم. مشغول ماساژ دادن شانه هایش شدم و سعی در آرام کردنش داشتم. با ورود باربد رو به او که متعجب بود گفتم: - بیا پیش عمه برم واسش آب بیارم زود. با قدم های سریع به طرف مادرش رفت و من به سمت آشپزخانه رفتم. لیوانی را پر آب کردم و باگام های بلند به طرف عمه و باربد رفتم. باربد رو به من گفت: - ای بابا یکی به من بگه چی شده؟ خیلی رک و صریح گفتم: - پاپا بزرگ مرد. باربد چشم هایش را در حدقه چرخاند و با بهت گفت: - چی؟ عمه رو به من گفت: ادامه دارد... ✨✨✨✨🌙✨✨✨✨
✨✨✨✨ ✨🌙⭐️ ✨⭐️ ✨ ✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨ - آخه اینطوری خبر مرگ کسی رو می دن؟ - اوه متاسفم من منظوری نداشتم. باربد به طرفم امد و گفت: - عیبی نداره. بعد رو به مامانش گفت: - مامان جان آروم باش لطفا. اما عمه با شنیدن این جمله گریه اش را از سر گرفت. عمه را رها کردم و موبایلم را برداشتم و با پاپا تماس گرفتم: - سالم پاپا. پاپا با صدای مغمومی گفت: - سالم عزیزم. - پاپا حالت خوبه؟ چرا عمه آروم نمی شه؟ همش جیغ و داد می کنه! - خب دخترم بابابزرگ مرده اونم از روی غم فریاد می کشه. با اینکه حرف های پاپا رو دقیق نمی فهمیدم تماس رو قطع کردم. روی مبل نشستم و به عمه مهناز و باربد پسرش و بهار دخترش که تازه از خواب بیدار شده بود چشم دوختم. هر سه نفر داشتند گریه می کردند. دستم را دور زانوهایم حلقه کردم و به فکر فرو رفتم. تنها کسی که گریه نمی کرد من بودم. من هم حق داشتم. پاپابزرگی که فقط پنج روز است از بودنش خبر دارم چرا باید گریه کنم؟ ادامه دارد... ✨✨✨✨🌙✨✨✨✨
✨✨✨✨ ✨🌙⭐️ ✨⭐️ ✨ ✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨ من اصلا او را نمی شناختم و حالا هم گریه ام نمی آید. بلند شدم و شروع کردم قدم رو رفتن. بعد از حدود نیم ساعت در خانه باز شد و پاپا، عمو رضا و در آخر آن پسر خوشگل وارد شد. البته که من زیاد از او خوشم نمی آمد اما نمی توانستم منکر خوشگلی و خوش استایلی اش شوم. به سمت پاپا پرواز کردم و در آغوشش فرود آمدم. پاپا محکم فشارم داد و گفت: - دختر گلم خوبه؟ - آره پاپاجون ولی عمه حالش بده. پاپا سری تکان داد و من سنگینی نگاهی را احساس کردم. بی پروا برگشتم و چیزی ندیدم اما می توانستم حدس بزنم که شاید آن نگاه متعلق به بهراد پسر بزرگ عمه مهناز باشد. لبانم را زبان زدم و وارد آشپزخانه شدم. با اینکه این کارها را بلد نبودم اما رو به بهار گفتم: - بهار عزیزم اگه می خوای من چایی رو ببرم؟ بهار لبخند مهربانی زد: - نه عزیزم. به باربد می گم بیاد ببره. تکه مویی که روی پیشانی ام افتاده بود را فوت کردم و گفتم: - چرا به بهراد نمی گی؟ - خب بهراد بزرگ تره احترامش واجبه عزیزم. - خب بزرگتر هست درست اما رئیس که نیست. بهار که معلوم بود از سوال های بی مورد من خسته شده گفت: - تو برو بشین عزیزم من میام الان. ادامه دارد... ✨✨✨✨🌙✨✨✨✨
✨✨✨✨ ✨🌙⭐️ ✨⭐️ ✨ ✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨ - اکی. حینی که از راهرو عریض عبور می کردم به خودم توی آینه قدی نگاه انداختم. لباس مشکی ام که سر شانه ها و قفسه ی سینه اش سوراخ های بزرگی به اندازه ی یک دایره داشت و روی لباسم نگین های مشکی وجود داشت. به همراه شلوار جذب جین آبی تیره. لباسم را درست کردم و به طرف بقیه رفتم. در ابتدا که به جمع آنها وارد شدم سر همه از جمله بهراد به طرفم چرخید. لبخندی به چهره های گرفته و ناراحت آنها پاشیدم و به مبلها نگاه انداختم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. ترتیب نشستن آنها این گونه بود. پاپا، عمو رضا، عمه مهناز. بهراد روی مبل تک نفره نشسته بود و باربد روی مبل دو نفره. بدون تعارف به طرف مبل دو نفره رفتم و کنار باربد جای گرفتم. باربد لبخندی به من زد و گفت: - امروز چه خوشگل شدی. - مرسی عزیزم. - خواهش می کنم. نگاه از او گرفتم و به پاپا زل زدم. دلم می خواست اکنون در آغوشش باشم. نگاهم به سمت بهراد چرخید. اخم هایش را توی هم کشیده بود و به میز زل زده بود. سنگینی نگاهم را که حس کرد ادامه دارد... ✨✨✨✨🌙✨✨✨✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا بود.
مرسیییی