
قسمت سی و چهارم...
جمع خانوادگی ای که بعد مدتی طولانی به آن ملحق شده بود همچنان گرمی و صفا برای او داشت و باعث تسکین قلب او می شد. عصر هنگام قبل از آنکه زمان قاشق زنی هالووین شروع شود برای رفتن به قبرستان آماده شد. استایلی سراسر مشکی ساخت و نگاهی به خود درون آینه کرد و از اتاق خارج شد. هنگامی که به شمت در اصلی خانه می رفت اعضای خانواده با دیدن تیپ او گل کنجکاویشان شکوفه داد. یکی از عمه هایش با صدایی رسا خطاب به او پرسید. _کانا، جای خاصی میری؟. همان گونه که در حرکت بود جواب داد. _بله قبرستان. عمه اش کنجکاوی اش بیشتر شد و سوال دیگری پرسید. _برای چی؟. _چون می خوام برم دیدن یک نفر و وقت شروع قاشق زنی نمی تونم برم چون اونجا هم پر از آدم میشه؛ مگه می خوای بیایی عمه جان؟. عمه اش با این سوال احساس خجالت کرد و سکوت را اختیار کرد. عینک آفتابی بر چهره زد و خارج شد.
پس از توقف ماشین در جلوی در ورودی قبرستان، با دسته گل لیلی ای پیاده شد و پس از قفل کردن ماشین کمی ابتدا ایستاد. سنگینی انرژی در آنجا را به شدت احساس می کرد. همیشه از رفتن به قبرستان ها کراهت داشت و باعث ناراحتی او می شدند اما این بار بخاطر دست سرنوشت راهش به اینجا ختم شده بود. تلفنش درون کیفش زنگ می خورد؛ اما چنان غرق احساسی که آن لحضه در درونش در حرکت بود که متوجه نمی شد. نفسی عمیق کشید و وارد شد. قبل از ورود زیر لب سلامی برای آگاهی آرمیدگان از حضورش گفت. حتی فراموش کرده بود که قبل از حرکت کردن از مادرش مکان خواب بروس را بپرسد. به راه افتاد و یکی یکی به سنگ قبر ها نگاه می کرد. تنها از روی میزان گرد و خاک روی آنان می توانست بفهمد که متعلق به بروس است یا خیر.
همچنان که در حرکت بود متوجه قبری شد که به ظاهر نو می آمد که در گوشه ای دورتر از بقیه بود و یک دسته گل بر روی آن بود. به سمت آن رفت و نوشته روی آن را خواند. 《بروس هیل، یک جوان ناکام در اینجا آرمیده است.》. از دیدن آن متن قلبش مچاله شد، چنان که گویا تمام خ.و.ن های آن را از او گرفته اند. بر روی خاک نشست و دستی بر روی قبر کشید و دسته گل را بر روی آن قرار داد. نگاهی کوتاه به مکانی که بود کرد. با غمی که بیشتر و بیشتر می شد شروع به حرف زدن با او کرد. _سلام عزیزم، می دونم که از من عصبی ای و حتی اگر توان این رو داشتی همین الان از اینجا خارج می شدی و منو با خودت می بردی تا عذابی که بهت دادم رو بکشم، اومدم که ازت عذرخواهی کنم بابت همه چیزهایی که گفتم و کارهایی کردم که باعث ناراحتیت شد، می دونم که حق بخشیده شدن رو ندارم ولی من حقیر تنها همین رو ازت می خوام.
نتوانست غمی که درونش درحال سیلاب بود مهار کند و آن را با اشک به بیرون ریخت. با صدای بلند شروع به هق هق گریه کرد و خود را بر روی سنگ قبر انداخت. چنان گریه می کرد که قلب هرکسی را به درد می آورد. تنها آ.غ.و.ش، دیدن دوباره چهره او و صدای دلگرم کننده اش را می خواست. آ.غ.و.ش.ی که برای همیشه سرد شده بود، چهره ای که دیگر روحی درون آن نبود و صدایی که دیگر شنیده نمی شد. ناگهانی حضور شخصی را در پشت سر خود احساس کرد، فوری نشست و سرش را برگرداند. هیچ شخصی آنجا نبود. اطراف را نگاهی کرد اما او تنها آنجا بود. گمان کرد بخاطر جّو آنجاست و دچار توهم شده است. اشکانش را پاک کرد و دوباره نگاهش را به نام حک شده بر روی سنگ قبر انداخت. غمی که درونش درحال سیلان و خروش بود بیشتر و بیشتر می شد. چرا که تنها خود را عامل این اتفاقات می دانست. اگر از قبل می دانست که چنین اتفاقاتی در انتظارش بوده اند قید نویسندگی، شهرت و رویایش را می زد. تا هنگام فرا رسیدن غروب آنجا نشست و به ابراز پشیمانی و مرور خاطراتی که به با او داشته بود پرداخت. بلکه کمی قلبش تسکین پیدا کند.
هنگامی خداحافظی فرا رسید و بلند شد. به آرامی خاک های نشسته شده بر روی لباسش را با دست تکاند. _خداحافظ عزیزم، دوباره به دیدارت میام اما نمی توانم درمورد زمانش قولی بهت بدم چون واقعا بر خلاف چیزی که گمان می کنم و از خودم می شناسم آدم زمان نشناسی هستم، امیدوارم که من رو ببخشی. سپس انجا را ترک کرد و به پیش ماشین رفت. قبل از داخل شدن سرش را چرخاند و نگاه کوتاهی به قبرستان کرد. هنگامی که سوار ماشین شد ابتدا خواست کمی استراحت به خود دهد و با این حال و وضع آشفته و شکسته در جلوی بقیه حاضر نشود. تلفن همراهش را از توی کیف خارج کرد و آن را روشن کرد. به محض روشن شدن صفحه با چند تماس از دست رفته از مادرش مواجه شد. با او تماس گرفت. قبل از وصل شدن تماس کمی گلوی خود را صاف کرد تا صدای گرفته اش بهتر شود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصتتت
چرا این امتحانای لام.صب. تموم نمی شن من بیام داستانای خانوم 23 ساله رو بخونم😥ببخشید فعلا فقط می تونم کامنت بذارم
عیبی نداره عزیزم😄امیدوارم که با موفقیت همشونو پاس کنی
و خب یک نکته که من این تیرماه ۲۲ سالم میشه😅