
شب، بارونی بود. از اون شبایی که انگار آسمونم دلش گرفته. بارون آروم میبارید، نرم و بیصدا. کافهای که در قرار گذاشته بودن، یه گوشهی خلوت شهر بود. یه جای دنج، رو شیشه مغازه ها بخار بسته بود. کافه در مکانی قرار داشت که میتونست دیدرار اونهارو مخفی نگه داره.مخفی از چشم پدرانشان.
الارا کمی زودتر رسید. بارونی طوسیشو دور خودش کشید و نفس عمیقی کشید. چند لحظه پشت در وایساد. دلش نمیخواست بره. حتی دلش میخواد کیان اونجا حظور نداشته باشه. اما او آمده بود. با باز شدن در، صدای زنگ کوچیکی پخش شد. صدای ورود به چیزی که نباید واردش میشد.
کیان همونجا نشسته بود. تنها، پشت میزی دو نفره، با فنجونی قهوه جلوش و نگاهی که منتظر بود اما عجله نداشت. یهجور خاص نگاه میکرد؛ نه با تعجب، نه با اضطراب — یه جوری که انگار این دیدار، حتمی بوده. دیر یا زود، باید اتفاق میافتاد. الارا نشست. بیسلام، بیتشریفات. فقط نگاش کرد و گفت: — «میدونی این کاری که داریم میکنیم... اشتباهه، نه؟»
کیان آروم سری تکون داد. — «آره... ولی بعضی اشتباها ارزششو دارن.» مکث کرد. بعد، لبخند کوتاهی زد. از اون لبخندایی که تهش هزار تا حرف مونده، ولی چیزی نمیگی. فقط نگاه میکنی، فقط سکوت میکنی. الارا لبخندشو خورد. — «فکر نمیکردم واقعاً بیام.» — «منم فکر نمیکردم واقعاً برسی... ولی اگه نمیاومدی، بازم صبر میکردم.»
سکوت بینشون نشست. نه سنگین، نه خجالتزده. یه سکوتِ خاص، مثل دو آدمی که بیشتر از حرف، همو میفهمن. از خودشون گفتن. از چیزایی که هیچوقت به کسی نگفته بودن. از خستگیِ تحمل بار اسم بزرگ خانوادشون ، از نقش هایی که باید بازی میکردن، نه اون چیزی که واقعاً بودن. از شبایی که با لبخند ساختگی، کنار پدر و مادرشون سر میز شام نشسته بودن، ولی ته دلشون یهچیز دیگه میخواسته.
ساعتها گذشت. بدون اینکه بفهمن. بدون اینکه اونها بخوان تموم شه. ولی اون شب هم مثل هر چیز دیگه ای تموم شد. آخر شب، کنار در کافه ایستاده بودند، صدای بارون تندتر شده بود. خیابون خلوت، هوا خنک، و بینشون یه فاصلهی کوتاه که نمیدونستن باهاش چیکار کنن. کیان گفت: — «ببین... من نمیدونم تهش چی میشه. نمیدونم این راه، به کجا میرسه. ولی فقط یه چیزو میدونم: من نمیخوام تموم شه.»
الارا بهش نگاه کرد. نه با شک، نه با ترس. با اون نگاه مخصوصش؛ همون که تهش میشد فهمید داره با خودش میجنگه. و بعد، بیهیچ کلمهای، آروم به هم نزدیک شدن. نگاهشون آروم بود، کوتاه، ولی پر از چیزی که هیچکدوم تا اون شب تجربهاش نکرده بودن. نه شور، نه هیجان… یه حس امن و عمیق، وسط یه دنیای ناامن. اون شب، زیر بارون، تو سکوت، دو تا دل از دو دنیای دشمن، یه لحظه برای هم ایستادن. ---
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
فرصت!؟