
غرفهها برق میزدند و روی هر نمایشگر، آیندهای از تکنولوژی وعده داده میشد. اما الارا ویتمور، وارث جوان امپراتوری ویتمور، بیتفاوت به همه اینها، آرام و مصمم میان جمعیت راه میرفت. لباسی ساده اما رسمی به تن داشت؛ ظرافت در نگاهش موج میزد، ولی درونش مثل همیشه درگیر بود: فکر جلسهای که قرار بود عصر با هیئت مدیره برگزار کند، تصمیمگیری درباره قرارداد چند میلیوندلاری، و مهمتر از همه—جنگ خاموش با خانواده بلکول.
خانواده بلکول، دشمن دیرینه خانوادهاش، رقیب سرسختی در صنعت هوش مصنوعی بودند. پدر الارا، «ریچارد ویتمور»، بارها در جلسات عمومی اعلام کرده بود که شرکت بلکول، «تقلیدکننده بیاخلاق خلاقیت» است. تنش بین دو خاندان چیزی فراتر از رقابت کاری بود؛ ریشهدار، پرکینه و گاه شخصی. در یکی از راهروهای شلوغ، همانطور که الارا حواسش به پیامهای گوشیاش بود، ناگهان کسی با او برخورد کرد. فنجان قهوهای از دست مرد جوان افتاد و چند قطره روی کفشهای چرمی او پاشید.
— «اوه نه... ببخشید! واقعاً ببخشید!» صدای مرد عمیق و کمی هراسان بود، ولی نشانی از ترس در نگاهش نبود. الارا سرش را بلند کرد. مردی حدوداً همسن خودش روبهرویش ایستاده بود. موهای قهوهای کوتاه، تهریش مرتب، و لباسی ساده اما شیک به تن داشت. — «مشکلی نیست... » با لحن سرد ولی طنازانهای گفت، و نگاهی گذرا به صورت او انداخت. مرد جوان لبخند زد. — «من کیانـم... کیان بلک ول...»
لحظهای مکث کرد. الارا همزمان نگاهش جدی شد. هر دو نام همدیگر را شنیده بودند. بلکول و ویتمور. سکوت کوتاهی بینشان برقرار شد، و انگار زمان برای هر دو کند شده بود. هر دو تلاش کردند چهرهشان بیاحساس بماند. الارا آرام دستش را دراز کرد. — «الارا ویتمور.»
دست کیان در دست او قرار گرفت. و در همان لحظه ساده، چیزی نامرئی بینشان جرقه زد؛ نه فقط کششی جسمی، بلکه هیجانی پنهان، مرموز... شاید ممنوع. کسانی که از دور نگاه میکردند، دو جوان خوشلباس میدیدند که بهطور اتفاقی آشنا شدهاند. اما خودشان خوب میدانستند که این آغازِ چیزیست بسیار خطرناکتر از یک قرار معمولی است. ---
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بسیار عالی
خیلی خوب بود👍🎀
عالییی😘
مرسی
خواهش💐