
با بخش دوم داستان نغمه خاموش در خدمتتون هستیم بریم؟ بزن بریم
قسمت دوم اسلاید ۱: مهی خاکستری، شب را بلعیده بود. آریسا با دستان لرزان، فلوتش را در میان لبهایش فشرد. نغمهای کوتاه نواخت، اما صدا نیمهکاره شکست. از گوشهی میدان، پسرکی با شنلی تیره قدم به جلو گذاشت. چشمانش خاکستری، بیحالت، اما عمیق بود. نگاهش، نه دشمنی داشت نه آشنایی—تنها یک چیز در آن موج میزد: تشنگی برای صدا. آریسا مکث کرد. کسی هیچوقت آنقدر به او نزدیک نشده بود. پسر آرام گفت: «اون نغمه… من قبلاً شنیدمش.» باد لحظهای ایستاد. حتی پروانهها دور سر آریسا بیحرکت ماندند. (ادامه در اسلاید ۲...)
اسلاید ۲: آریسا با تردید قدمی عقب رفت، اما انگار صدای او، چیزی را درونش لرزاند. «تو... کی هستی؟» پسر به آسمان نگاهی انداخت. «نمیدونم. فقط وقتی صدای تو رو شنیدم، یاد یه چیز افتادم. یه صحنه... یه آتیش... یه صدای زن که اسممو صدا میزد.» آریسا نفسش را نگه داشت. حس کرد چیزی ناپیدا درون پسر طنین دارد؛ مثل انعکاس نغمههایش. پروانهای روی شانهی پسر نشست و نور ضعیفی پخش کرد. «اسمم شاید نوآر باشه... یا شاید فقط تو باید اونو به من بدی.» آریسا لب باز کرد، اما مه غلیظتر شد. (ادامه در اسلاید ۳...)
اسلاید ۳: مه مثل موجی از خاطره اطراف آنها پیچید. صدای فلوت در گلوی آریسا گیر کرده بود. نوآر چند قدم جلوتر رفت، بیآنکه پاهایش صدایی روی سنگفرش ایجاد کند. «من چیزی در صدات شنیدم که انگار از من بود. یه درد آشنا.» آریسا نگاهش را از زمین برنداشت. «این نغمهها مال دنیاییه که دیگه نیست. من فقط تکرارشون میکنم.» نوآر آرام گفت: «شاید منم از اون دنیا باشم.» در همان لحظه، پنجرهای در یکی از ساختمانهای خاموش باز شد. صدایی نجواگر آمد: «اگر صداها بیدارش کنن، دیگه راه برگشتی نیست...» (ادامه در اسلاید ۴...)

اسلاید ۴: آریسا و نوآر هر دو به صدا گوش سپردند. نجوا از جایی نمیآمد، اما درون هر سلولشان پیچید. نوآر با صدایی لرزان گفت: «اون کی بود؟» آریسا زمزمه کرد: «زایا... صداش از آینهها میاد. همیشه وقتی نغمهای جدید ساخته میشه، هشدار میده.» ناگهان پنجره بسته شد. مه شروع به چرخیدن کرد. در آن میان، سایهای از دختری در قاب آینهای شکسته در دیوار پدیدار شد. چشمانش آبیِ یخزده بود و لبانش بیحرکت. نوآر زمزمه کرد: «اونو دیدم... قبلاً...» آریسا فقط گفت: «خاطرهها برگشتن.» (ادامه در اسلاید ۵...)
اسلاید ۵: مه عقب نشست، و میدان دوباره در تاریکی آرامش غرق شد. اما چیزی تغییر کرده بود. نوآر دیگر فقط یک رهگذر نبود؛ در چشمانش چیزی از گذشته میدرخشید. آریسا، با انگشتانی لرزان، فلوت را دوباره بالا برد. این بار نغمهای تازه نواخت—آرام، ناشناخته، اما آشنا برای دلهایی که رنج کشیده بودند. نوآر چشمهایش را بست. تصویر شعلهها، نامی فراموششده و آغوشی که از او گرفته شده بود، در ذهنش جان گرفت. پروانهای روی شانهی آریسا نشست. نغمه پایان یافت. در سکوت بعد از آن، فقط یک حقیقت باقی مانده بود: داستان تازه آغاز شده بود. (پایان قسمت دوم)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)