
سلام به همه اول اینکه این داستان من به کمک Al ساختم تصویر همه به کمک Alهست هر قسمت پنج پارته داستان از یه پسر دختره که وقتی بخونین میبیند چی میشه

قسمت اول: نغمهی آسمان اسلاید ۱: در شهری که شبهایش هرگز طلوع نمیکرد، دختری با موهای بلند و چشمانی بنفش، هر غروب در میدان خاموش شهر میایستاد و فلوتی از نور مینواخت. نامش آریسا بود. میگفتند زمانی که فلوتش را مینوازد، ستارههایی که مرده بودند دوباره میدرخشند، و روحهایی که سالها پیش خاموش شده بودند، لبخند میزنند. اما آریسا لبخند نمیزد. نغمههایش پر از دلتنگی بود، و هر نت، انگار رازی پنهان را فریاد میزد. کودکانی که او را تماشا میکردند، سکوت میکردند. گویی حتی یک سرفه هم میتوانست نغمهها را بشکند. (ادامه در اسلاید ۲...)

اسلاید ۲: هیچکس نمیدانست آریسا از کجا آمده. او روزی بیهشدار، میان نور شفق در میدان ظاهر شده بود، درست زمانی که آخرین ناقوس کلیسا خاموش شد. لباسش، پوشیده از نتهای درخشان، همانند کهکشانهای دور میدرخشید. بعضیها میگفتند او فرشتهای است که برای آرام کردن ارواح گمشده آمده، بعضی دیگر باور داشتند که نفرینی است با چهرهی معصوم. اما هیچکس جرأت نداشت نزدیکش شود. همه فقط میشنیدند... نغمههایی که اندوه را نوازش میکردند و شب را از گریه بازمیداشتند. تنها نور، صدا، و آریسا بود، در قلب شب بیپایان. (ادامه در اسلاید سوم...)
اسلاید ۳: همان شب، صدای فلوت آریسا در کوچههای شهر پیچید. صدایی که انگار از دل کهکشانها میآمد، پر از التماس، غم، و امیدی محو. کودکی که در بستر بیماری بود، برای اولینبار لبخند زد. پیرزنی که هر شب با عکس همسرش حرف میزد، اشکهایش را پاک کرد. آریسا نمیخواست معجزه باشد. او تنها مینواخت، چون نغمهها تنها چیزی بودند که از دنیای پیشینش برایش باقی مانده بود. اما در سایهها، چشمهایی نظارهگر بودند. چشمهایی که از نور بیزار بودند، و از نغمههایی که دل شب را میلرزاند، وحشت داشتند... (ادامه در اسلاید چهارم...)

اسلاید ۴: در میان آن نگاههای تاریک، تنها یک جفت چشم بود که با ترس نمینگریست، بلکه با شگفتی. پسری با موهای خاکستری و چشمانی سرد، در سایهی مجسمهای قدیمی نشسته بود. نامش نوآر بود، کسی که خاطراتش همانند شبِ شهر، تاریک و گمشده بودند. هر شب، صدای فلوت آریسا را دنبال میکرد و در سکوت به او گوش میداد. هیچوقت نزدیک نمیرفت. نه بهخاطر ترس، بلکه از ترس شکستن لحظهای که برایش همانند خواب بود. اما آن شب، چیزی در دلش تکان خورد؛ شاید یک نت خاص، یا شاید... یک خاطره فراموششده. (ادامه در اسلاید ۵...)
اسلاید ۵: نوآر برای اولینبار قدم از سایه بیرون گذاشت. آریسا همچنان مینواخت، اما ناگهان دستهایش مکثی کرد. سرش را بالا گرفت، و نگاهشان در میان شب در هم گره خورد. آن لحظه، زمان ایستاد. نه حرفی، نه حرکتی، تنها سکوتی که با نگاه پر از اندوه و آشنایی شکسته شد. آریسا لبخند زد؛ نخستین لبخندش پس از سالها. دوباره فلوت را بالا برد و نغمهای تازه نواخت. پروانهها پر زدند، نور موسیقی درخشانتر شد، و قلب شب برای نخستینبار، گرمایی را احساس کرد که از دل دو روح شکسته برمیخاست. (پایان قسمت اول)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود💯
ناظرش بودم
موفق باشی💙
واقعا ممنونم
فدات گل