
«و آنقدر چهره اش درخشان بود که هیچ انسانی هیچوقت زیبایی وجودش را ندید؛»
تاریکی ، میجر و خواهر کوچکترش که دقیقا شبیه او ولی کمی کوچکتر بود، ماینر جلوی در کابین راه راه سیاه و سفید نشسته بودند. تاریکی کت و کلاهش را در آورده بود و روی شاخه درختی در آن نزدیکی آویزان کرده بود. پوستش همانند شب سیاه بود و چشم هایش هم دست کمی از آن نداشت ولی لبخندی که زده بود دندان های سفیدش را نمایان کرده بود. دو دختر رو به روی هم نشسته بودند و بی توجه به او با دسته کارت های قدیمی بازی عجیبی میکردند. روی هر کارت تصویری از ماه، کامل نیمه یا هلالی،وجود داشت و هر دختر در نوبتش کارتی را روی شبکه ای درهم از خطوط می انداخت. تاریکی هم با وجود اینکه چند ساعت بود بازی کردنشان را تماشا میکرد اصلا از بازی سر در نیاورده بود. بی مقدمه گفت: «خب... دقیقا چه حسی داشت؟؟ منظورم...» میجر کارتی را وسط انداخت و گفت: « یه حس شوم»خواهرش حرفش را کامل کرد: «انگار داشت تموم میشد» تاریکی دهانش را باز کرد ولی دو خواهر به نوبت ادامه حرفشان را زدند. -یه چیزی داشت به وجود میومد -همه جا تاریک بود -ولی اون اونجا بود -همراه با خواهرش -کنار هم بودن -و یه نفر دیگه هم اونجا بود -نه انسان بود -نه مثل ما -و میخواست نابودشون کنه -یا شاید میخواست کمکشون کنه -ما هم اونجا بودیم -و بعد از تموم شدن -تاریکی بود -و نوری در امید -و دیگه چیزی نبود «اوه دخترا نگید که دوباره غیب بینی کردید» زنی پشت سر آنها جلوی در کابین ایستاده بود. قدی کوتاه و موهای کوتاه قرمزی تا چانه اش داشت. صورتش تپل بود و کت چرمی سفیدی پوشیده بود. تیپ عجیبی داشت.
تاریکی از جایش پرید و بلند شد و با احترام گفت «لود...» و دستش را جلو برد تا دست زن را بگیرد ولی زن او را در آغوش کشید و محکم فشارش داد. «اوه تاریکی دوست عزیزم دوست عزیزم. خوشحالم میبینمت» و بعد از دقیقه های طولانی او را ول کرد. دو دختر تمام مدت با چشم های کامل سفیدشان به آن دو نگاه میکردند و با اخم منتظر بودند. لود به دختر ها نگاهی کرد و آنها را نادیده گرفت در عوض رو به تاریکی کرد. «خب دوست عزیزم چی شده از این طرفا؟اتفاقی افتاده؟ چه سعادتی نصیب ما شده؟» تاریکی لبش را گزید و گفت«خب...راستش به خاطر غیب بینی دخترات اومدم. تاریخ پیشگ-» دخترا ها همزمان گفتند: «اونو دزدیدن» تاریکی و لود به سمتشان برگشتند.
با سر درد شدیدی از خواب بیدار شد.روی مکان نرمی دراز کشیده بود و هوا گرم بود. دلش میخواست بیشتر بخوابد ولی با گیجی سرش را تکان داد و چشم هایش را باز کرد. نور بلافاصله چشم هایش را زد. صورتش را در هم کشید و خواست دست هایش را جلوی صورتش بیاورد ولی چیزی مانع حرکت دست هایش از بالای سرش میشد. با ترس چشم هایش را باز کرد و صاف روی تخت نشست. در اتاق خودش نبود. به جای تخت ساده خودش با آن لحاف گلدوزی شده روی یک تخت چهار ستونه مجلل با ملحفه های گلبهی و زرد بود. دیوار های اطرافش هم به رنگ زرد آفتابی و با طرح آبر های فیروزه ای بودند و سقف اتاق آینه کاری شده بود. غیر از تخت یک میز و دو صندلی کوچک که معلوم بود ساخته دست هستند قرار داشت و یک دیوار را کامل کتابخانه بزرگی اشغال کرده بود. دیوار سمت راستش هم تقریبا کامل پنجره بود. چشم هایش را تنگ کرد و به دست هایش که با طنابی ضخیم و کرم رنگ به تاج تخت بسته بودند نگاه کرد. چند بار دست هایش را محکم جلو و عقب کرد ولی طناب ها محکم محکم بودند. مچ دست هایش شروع به سوختن کرد. در ها با شدت باز شدند و او دست از تقلا برداشت. دو پسر با موهای سفید - خاکستری و لباس هایی با آستین هایی بلند و روان وارد شدند و دو طرف در ایستادند و بعد زن قد بلندی وارد شد. موهای طلایی تیره اش را مدل پسرانه کوتاه کرده بود و کت و شلوار سیاهی پوشیده بود که در تضاد با گوشواره های طلایی و گردنبند نقره ای و ماسک زردی بود که بر صورت داشت. وقتی وارد شد لبخندی زد و ماسک را از روی صورتش برداشت، بینی کوچک و چشم های درشت قرمزی داشت،درست به رنگ خون. لبخندی زد و گفت: «ببین کی اینجاست... ماه جونم» و خودش را روی تخت و کنار ماه انداخت. لبخندی به ظاهر مهربان زد و ماه را بغل کرد. ماه در تمام این مدت با بهت و حیرت نگاهش میکرد. وقتی او را بغل کرد به خودش آمد و با تقلا زن را از روی خودش کنار زد. زن جوان خودش را کنار کشید و خندید. موهای بلند و فر ماه را از صورت رنگ پریده و کک مکی اش کنار زد و لپ ماه را محکم کشید.«دلم برات تنگ شده بود...چرا اینقدر اخمات تو همه؟الان باید خوشحال باشی کوچولو» و دوباره لپ هایش را کشید و اشاره ای به سگرمه های در هم رفته ماه کرد. ماه زیر لب غرید«چرا باید دلم برات تنگ بشه هورشید؟» هورشید خندید ولی نه خنده ای شاد، خنده ای عصبی. گفت «برای اینکه ما دوستیم، بهترین دوست های هم بودیم نه؟؟ و تو هم...» ماه با ضربه ای محکم او را ساکت کرد. «من چرا اینجام؟»
هورشید دوباره لپ ماه را کشید «آخی کوچولو،اینجایی چون جاییه که باید باشی، مگه نمیدونی...» و با دست یکی از پسر ها را صدا زد. پسر با موهای فرش که روی صورتش افتاده بود جلو آمد. هورشید گفت «خب کلود... پیشگویی رو بگو» کلود شروع به گفتن کرد: -و روزی بر خواهد رسید که روز به شب و ماه به خورشید خواهد رسید، آن روز که دو دوست دوباره باهم خواهند بود و احساسات ادامه پیدا خواهند کرد و آنگاه که شمالی ترین قرمز به خانواده اش خیانت میکند و گرم ترین روز به سرد ترین شب میپیوندند. آنگاه است که روز ابدی خواهد شد...» ماه زیر لب گفت: «و شب به فراموشی سپرده خواهد شد» هورشید خندید. دوباره. بار دیگر ماه را نوازش کرد و بعد بلند شد«تا الان که تیکه اول "دو دوست" اتفاق افتاده، و وقتی بقیش اتفاق بیفته... دیگه شبی نیست،دیگه تاریکی و میجر و ماینری نیست،دیگه سرمایی نیست و فقط من و تو و روزیم،البته شاید تو هم نباشی... کسی چه میدونه» و بلند شد و برای آخرین بار به ماه نگاه کرد و بعد رفت و او را در سکوت و خاطرات گذشته تنها گذاشت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین لایک و کامنت