دري به دنياي عجايب ₁

به نام خدا - به اين مجموعه داستاني كه خواهم نوشت ، خوش آمديد ، اميدوارم لذت ببريد .

سلام به همگي اسم من آستريد هست. من 17 سالم هست. (intp)

با بقيه خوب ارتباط برقرار نميتونم كنم. مامانم بهم ميگه كه بايد ياد بگيرم ارتباط برقرار كنم وگرنه تنها خواهم بود. خب به هر حال بگذاريد كمي راجع به سليقه ام بهتون بگم

من عاشق ستاره شناسي هستم. كل اتاقم پر از پوستر ستاره و اينجور چيزاست. موسيقي هم ميزنم. پيانو ميزنم. حالا يكم از قيافه ام بگم براتون : من پوست روشني دارم با موهاي سياه و چشماني آبي. قدم 157 هست.

يك روز كه از مدرسه داشتم برميگشتم متوجه آينه ي درخشان شدم. در يك بمبست كاملا متروكه بود. اخر اينه به اين خوشگلي و نازي چرا بايد در بمبستي متروكه و خالي باشد؟

يك كوچولو آينه كثيف شده بود. دستمالي از كيفم برداشتم و رفتم تا آن لكه را پاك كنم. كنترلي بر خود نداشتم ، انگار آينه داشت مرا جذب خودش مي كرد...

آينه را كه تميز كردم حس كردم دارم به سمت آينه كشيده ميشم. اولش فكر كردم خيالاتي شدم ولي واقعا داشت جذبم مي كرد. فشار آينه بيشتر شد و بعد همچي برايم سياه شد...

مثل اينكه بيهوش شده بودم. چشمانم را باز كردم و در يك جنگل خيلي عجيبي بيدار شده بودم. قدم نسبت به درختا خيلي كوتاه شده بود... يعني چي؟ من خوابم ؟ يا نه؟