
جملاتی که شاید درک کنید...
برخی زخمها هرگز التیام نمییابند؛ تنها لایهای نازک از سکوت بر آنها مینشیند که با هر تلنگری، باری دیگر سر باز میکنند. گاه، سنگینیِ اندوهها چندان است که حس میکنی در باتلاقی عمیق فرو میروی و هیچ دستی برای یاریات نیست. حسرتِ برخی چیزها تا ابد در دلِ آدمی خانه میکند؛ همچون جایِ خالیای که هیچ چیز توانِ پُر کردنش را ندارد. چنین میپندارم که پارهای از وجودم را جایی جا نهادهام و هرگز نمیتوانم آن را باز یابم.
قلبم به خانهای کهن میمانَد؛ درهایش بسته، و تنها پژواکِ خاطراتِ تو در آن میپیچد. حس میکنم باری گران بر سینهام سنگینی میکند؛ نه توانِ بلند کردنش دارم، و نه رها کردنش را. دیگر نوری نمیبینم؛ گویی همهی راهها به دیواری تاریک ختم میشوند. خستهام؛ از پیکار، از تاب آوردن، و از اینکه هیچکس ژرفای دردم را درنمییابد.
چنین میپندارم که باری اضاف بر دوشِ همگانم؛ نبودنم شاید برای دیگران، راحتتر باشد. میاندیشم که اگر نباشم، این درد نیز به پایان رسد؛ هم برای خویش، و هم برای دیگران. آغوشِ تنهایی برایم عادتی شده؛ پناهگاهی سرد اما آشنا، چرا که میدانم هیچ آغوش دیگری انتظارم را نمیکشد. بودنم چون سایهای بیرنگ است؛ نه گرمایی دارد، نه حضوری؛ تنها ردی کمرنگ از وجودی بیثمر.
چون درختی خشکیده در میانِ جنگلی سبز، حضور دارم، اما هیچ ثمری ندارم؛ بودنم تنها فضایی خالی را اشغال کرده است. زیستنم، نوعی از هدر دادنِ زمان است؛ انتظاری بیپایان برای هیچ رخدادِ خوشایندی که قرار نیست اتفاق افتد. تنهایی برایم امنتر است؛ چرا که دیگر هراسی از دست دادنِ کسی ندارم؛ کسی که اصلاً وجود نداشت تا بخواهم از دستش دهم. شاید اگر نمیبودم، جایِ خالیای نیز حس نمیشد؛ همچون قطرهای باران که در اقیانوس گم میشود.
ذوق و شوق از دلم رخت بربسته است؛ چون خانهای خالی که دیگر هیچ صدایی در آن نمیپیچد. احساس میکنم تماشاگرِ زندگیِ خویشم؛ نه توانِ خندیدن دارم، نه گریستن؛ تنها نظارهگرم. گویی پردهای ضخیم بر چشمانم کشیدهاند؛ نه رنگی میبینم، نه نوری. در من گنجشک کوچکی مُرد، وقتی که فهمیدم پرواز فقط برای پرندگان است.
اگر روزی نابینایی دیدگانش باز یابد، نخستین چیزی که به دور افکند، عصایش خواهد بود؛ همان عصایی که تمامِ عمر، همراه و همقدمش بوده است. چون آدمیان به مقصدِ خویش رسند، گویی لبخندِ شادمانی را گم میکنند. چگونه میتوان شاخهی شکسته را از عذرخواهی باد آگاه ساخت؟ تاب آوردن، کلامی تهی است؛ چرا که همهی آدمیان، طعمِ اندوه را میچشند.
دردی است جانفرسا، تماشایِ آرزوهایت در چنگِ دستانِ دیگران، حال آنکه تو حتی ذرهای از آن را نیز مجاز به لمس نبودی. گاه، سنگینترین بارِ آدمی، اندیشههاییست که در سر میپروراند. در هستی، چیزی به نام فراموشی موجود نیست؛ تنها میآموزی که چگونه با خاطراتت همزیستی کنی. گویی چیزی را باختهام، که هرگز مالک آن نبودهام.
در آینه به خود خیره شد، نه برای تماشای سیمایش؛ بلکه تا مطمئن شود که دیگر هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد. حقیقت، همچون آینهای شکسته است؛ هرکس تکهای در دست دارد و گمان میبرد که تصویرِ کامل را میبیند. خندهآور نیست که روزها بیهیچ تغییری از پی هم میآیند، اما چون به گذشته بنگری، درخواهی یافت که همهچیز دگرگون شده است؟ انسان با گریه به جهان میآید، و آنگاه که به قدر کافی گریسته باشد، از جهان رخت برمیبندد.
ساعتها در کنار آینه مینشینیم تا سیمایمان را بیاراییم، دریغا که روحمان همچنان بیرنگ و پریدهرو باقی میماند. به سوی پل گام برمیدارم؛ اگر در این مسیر، حتی لبخندی از سوی یک رهگذر بر من بتابد، هرگز خویشتن را رها نخواهم ساخت. آدمیان نه از سرِ ضعف، بلکه به آن سبب میگریند که دیرزمانی در پیِ قوی بودن، تاب آوردند. پس از آنکه زخمهایمان التیام یابد، نخستین چیزی که به دور میافکنیم، همان مرهمی است که آن را پوشانده بود.
در سرایِ زندگی، زخمهایی پنهاناند که همچون خوره، در کنجِ انزوا، جانِ روح را آهسته آهسته میتراشند و میفرسایند. حتی در شادترین لحظاتِ زندگیام، اندوهی غریب را در کنجِ وجودم، حس میکردم. در من بسیار چیزها از بین رفتند؛ که گمان می کردم تا ابد ماندگارند. حالِ آن بیماری را دارم که میگفت "نیکویم"، اما فردایش، جان سپرد.
اگر روزی غمهایت به پایان رسد، آیا باز هم شاد بودن را از بَر خواهی بود؟ از دست دادن، دشوار نبود؛ چرا که من، دیرزمانی بود که به حسرتِ داشتن، خو گرفته بودم. کسی چه میداند؟ شاید طعمِ خوشبختی، خود تلخ باشد. آنان که بودند، دیگر نیستند؛ زیرا آنان که باید میبودند، خود دیگر نیستند. اگر روزی نابینایی دیدگانش باز یابد، نخستین چیزی که به دور افکند، عصایش خواهد بود؛ همان عصایی که تمامِ عمر، همراه و همقدمش بوده است.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ناظرش بودم🤍🤍
ولی جوری که اکانتت و دوست دارم>>>>>>
عالی بود
مرسیی
❤️