
عشق در میان دو قبیله فصل چهارم اعتراف در کنار رودخانه
شب، سیاهی آرام خود را بر دشت گسترانده بود و رودخانه، زیر نور لرزان ماه، همچون نواری از نقره در میان طبیعت جاری بود. باد، نسیم خنکی را از دل کوهها آورده بود و بر صورت آتوسا و داریوش میوزید، گویی که زمین و آسمان، خود نیز شاهد لحظهای بودند که تقدیر رقم میزد. داریوش، با چهرهای پر از شوق اما آمیخته به تردید، کنار آتوسا ایستاد. هنوز صدای هیاهوی نبرد از دور به گوش میرسید، اما در این گوشهی دورافتاده، دنیا بهطرزی غیرمنتظره آرام بود.
آتوسا سرش را پایین انداخته بود، انگار میان افکارش غرق شده بود. اما داریوش، که دیگر نمیتوانست سکوت کند، گفت: "اگر این شب پایان دنیا باشد، اگر فردا زمین از هم پاشیده شود، مهم نیست… تنها چیزی که میخواهم این است که بدانی، قلبم از آن توست." آتوسا، بیاختیار، نفسش را در سینه حبس کرد.هیچ پاسخی نمیتوانست بدهد، زیرا حقیقتی که ناگهان آشکار شده بود، چیزی بود که هنوز ذهنش نمیتوانست آن را باور کند.داریوش ادامه داد: "از همان لحظهای که در غلفزار خرگوشها دیدمت، انگار تمام دنیا تغییر کرد. من تو را دوست دارم. از پیش از آنکه بدانم عشق چیست… از پیش از آنکه بفهمم سرنوشت چیست… قلبم تنها برای تو تپیده است."
آتوسا چشمانش را به آب دوخت. صدای جریان رود، همانند نغمهای که از دل طبیعت برخاسته باشد، آرامش عجیبی در خود داشت. آیا حقیقتی که داریوش با چنین شوقی بر زبان آورده بود، همان چیزی نبود که آتوسا در قلبش احساس میکرد؟ در آن لحظه، از میان خاموشی شب، آرام گفت: "این رودخانه را ببین، داریوش. جریانش را نگاه کن… چطور ماهیها بیهدف در آن شنا میکنند، بیآنکه بدانند به کجا خواهند رسید؟" داریوش آهسته تأیید کرد، اما قبل از آنکه حرفی بزند، آتوسا ادامه داد: "من از همان لحظهای که تو را دیدم، فهمیدم که تو مانند این رودی… و من مثل این ماهی که بی تو نمیتوانم زنده باشم." داریوش ناباورانه به او نگاه کرد. "پس تو هم مرا دوست داری؟"
آتوسا لبخندی زد، اما در چشمانش غم و تردیدی پنهان بود. "شاید این واقعاً عشقی در نگاه اول باشد، داریوش… اما تو سرباز پارسها هستی. ما از دو دنیای متفاوتیم. چگونه میتوانیم به این احساس ادامه دهیم؟" داریوش لبخند زد، انگار که برای اولین بار، امیدی در چشمانش درخشید. اما حقیقتی که در سینهاش پنهان کرده بود، هنوز نمیتوانست بر زبان بیاورد. اینکه او سرباز معمولی نبود، بلکه پسر فرمانروای پارسها بود. و در آن لحظه، تصمیم گرفت که این راز را برای آتوسا نگه دارد، زیرا تنها چیزی که برایش مهم بود، حفظ این عشق بود، حتی اگر در برابر تمام جهان قرار میگرفتند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)