
بسم الله الرحمن الرحیم

با یاری نسیم در آسمان به هرسو می رفتم. کنار دیگر دوستانم. کنار قاصدکانی که از آزادی شان خوشحال بودند. پس از لحظه ها گشت و گذار در میان زمین و آسمان، دو دختر من را گرفتند. طوری به من نگاه میکردند که گویی گنجی از اعماق زمین پیدا کرده اند. تمام حواسشان بود که باد، من را از آنها نگیرد. با صدای آرامی زمزمه کردند: «میخواهیم آرزو کنیم. میخواهیم آرزویمان را پیش خدا ببری.»

آنگاه آرزو کردند و لحظه ای بعد، من در آسمان رها شدم. باید آرزویشان را به خدا می رساندم؟ اما مگر خدا خودش نمی شنید؟ پس رفتن من برای چه بود؟ میخواستم در کنار دیگر قاصدکان دوباره مشغول سفر خود شوم. اما نگاه امیدوارانه آن دو دختر، من را شرمنده کرد. با خودم گفتم، برو و پیغامشان را برسان و بعد برگرد. آنگاه به بالا اوج گرفتم. آنقدر بالا رفتم که دیگر آن دو دختر را نمیدیدم. ناگهان احساس کردم باد سرعت گرفت و من بدون درنگ بالا و بالاتر می رفتم. آنقدر بالا رفتم که دیگر هیچ انسانی را نمی دیدم. حتی خبری از دیگر قاصدک ها نبود. من به کجا می رفتم؟

ناگهان همه چیز آرام شد. من در بالاترین نقطه آسمان، جایی که افقی بی انتها به راحتی دیده میشد، قرار داشتم. هیچ صدایی به گوش نمی رسید. گویی در این نقطه از جهان، هنوز انسان ها پا نگذاشته بودند. گویی هیچکس از وجود چنین جایی خبر نداشت. محو سکوت و آرامش آنجا شده بودم که ندایی تنم را به لرزه انداخت. نه لرزی از ترس، بلکه لرزی از سر شوق. او خودش بود. یقین داشتم که خودش بود. بی مقدمه گفتم: «برایتان پیغامی آوردم.»

ناگهان خجالت کشیدم. آخر مگر نمی گویند خدا همه چیز را می بیند و می شنود؟ پس چرا من این حرف را بر زبان آوردم؟ خدا، گویی که تمام افکارم را خوانده باشد، با مهربانی گفت:« می دانم قاصدک. همه چیز را می دانم. من قبل از اینکه تو به اینجا بیایی، خواسته هایشان را برآورده کردم.» محو ندای دلنشینش شده بودم. احساس میکردم ذره ذره وجودم دارند او را می ستایند.

گفتم: «پس چرا آنها من را نزد تو فرستادند؟» خدا گفت: «چون فراموش کرده بودند، آن لحظه که تو را در دست داشتند و مشغول گفتن آرزوهایشان بودند، همان لحظه که تو را رها کردند تا پیش من بیایی، من کنارشان بودم. درست در کنارشان، نزدیک تر از رگ گردنشان. اما آنها فراموش کردند. فراموش کرده اند که عاشق من هستند. اما قاصدک! من فراموش نکرده ام که عاشقشان هستم. برای همین همان لحظه خواسته هایشان را اجابت کردم.»

نمیدانم چرا. احساس میکردم بند بند وجودم در حال شکفتن است. همان لحظه، درست در همان لحظه من شیفته او شدم. چگونه آنقدر مهربان بود؟ اصلا آیا می توانستم در این دریای هستی، کسی مهربان تر از او را پیدا کنم؟ من عاشق او شده بودم. بی اندازه عاشقش شده بودم. کاش انسان ها ذره ای از این عشق را درک میکردند، آنگاه زمین را رها میکردند و در این افق بی انتها، در آغوش خدا گم میشدند. هرچند که همین حالا هم در آغوش او گم شده اند. اما فراموش کرده اند.

حتی من هم در آغوش او بودم. منی که در میان زمینیان ذره ای بیش نبودم، منی که خودم را بی اندازه کوچک می شماردم، حتی من هم مورد لطف و مهربانی او واقع شده بودم. حتی من هم در آغوش او گم شده بودم. کاش انسان ها می دانستند که او چقدر حواسش به آنها هست. کاش انسان ها می دانستند که چگونه با عشق به آنها می نگرد. کاش انسان ها به وجود خود بنگردند. آنگاه خدا را پیدا میکردند. خدایی که بی اندازه عاشقشان است و این عشق... نه در میان آدمیان، نه با گدایی از این مخلوقان خاکی، نه در میان حرف هایی سبک تر از باد، بلکه در وجودشان پیداست. کاش انسان ها عشق حقیقی خود را درک کنند. عشق الهی:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)