
این قسمت : دیر شده! امیدوارم لذت ببرید
صدای همهمه ها هر لحظه کمتر و کمتر میشد. بچه ها یکی یکی از در بیرون میرفتند و با شادی به سمت پدر و مادر هاشون میرفتند. رجینا توی حیاط روی تاب بزرگ نشسته بود. کیف صورتی اش در بغلش بود و پاهایش با اضطراب تکان میخوردند. هر صدای ماشین، هر صدای پا، او سرش را بلند میکرد اما باز هم مامان نبود. به او گفته بود باید کمی منتظر بماند، اما هر دقیقه ای که میگذشت بیشتر نگران میشد و پاهایش را با سرعت بیشتری تکان میداد. اگر نمی آمد چه..؟
اگر مجبور میشد تا ابد همانجا بماند و تا وقتی بزرگ میشود مهدکودک را تمیز کند و رفتن بچه ها را تماشا بکند چه؟ اگر بلایی سر مامان آمده بود چه!؟ قطره اشک کوچکی روی گونه ی سرخش لیز خورد ،اما همه بقدری مشغول کار خود بودند که هیچکس متوجه او نشد. هیچکس او را نمیدید، هیچکس او را نمیخواست. هیچکس حتی کنار او ننشست.
رجینا اشکش را به آرومی با دستان کوچکش پاک کرد. لاک روی ناخن هایش در گرما خراب شده بود و ستاره های کوچک آن افتاده بودند. آخرین بچه هم دست مامانش را گرفت و رفت، اما او همچنان روی تاب ایستاده بود. صدای کلید انداختن، او را به وحشت انداخت. خانم مری و خانم آن و چند آدم بزرگ دیگر، مشغول بستن در مهد کودک بودند و کیف هایشان از شانه هایشان آویزان بود.
رجینا میخکوب شد، حتی آدم بزرگ ها هم داشتند میرفتند. شاید باید از یکی از آنها خواهش میکرد او را سوار ماشینشان کنند و با خود به خانه اشان ببرند، اما ترسید. -"وای خدای بزرگ! تو چرا اینجایی؟ چرا صدات در نمیاد!؟" صدای جیغ جیغ خانم آن بود. رجینا سرش را بلند کرد، یعنی کار اشتباهی کرده بود که به کسی نگفته بود من را نمیخواهند و من را ول کرده اند؟ خانم مری گفت :" چرا انقدر ساکتی دختر؟ خب میگفتی به مامانت زنگ میزدم! شماره مامانت رو بلدی؟"
رجینا الان حتی از خانم مری هم ناراحت بود. فکر میکرد خانم مری قرار است از او دفاع کند، اما رجینا حتی خانم مری را هم ناراحت کرده بود. خانم مری وقتی دید رجینا شماره مامان را بلد نیست، در را باز کرد و دوباره به سالن رفت تا شماره مامان را پیدا کند. رجینا کیفش را محکم تر بغل کرد. او دلیلی بود که خانم آن و خانم های دیگر با بی حوصلگی توی حیاط منتظر رفتن او بودند و ساعت هایشان را چک میکردند تا خودشان هم بروند.
بعد از مدتی طولانی خانم مری از سالن بیرون آمد و رجینا با چشم های فندقی رنگش به او خیره شد، منتظر جواب بود. "مامانت گفت توی راهه، یه مقدار ترافیکه، چند دقیقه دیگه میرسه" رجینا سرش را تکان داد.. زمانی که تاکسی زرد رنگی توی خیابون خلوت ایستاد رجینا بدون هیچ فکری به سرعت به سمتش دوید. مامان با همان لباس فرم در ماشین را باز کرد و رجینا در بغل او پرید.
از مامان عصبانی بود، میخواست سر او داد بزند که چرا دیر کرده و حسابی گریه کند، اما وقتی مامان گفت :" متاسفم که دیر کردم و بهت قول میدم دیگه هیچوقت اینقدر دیر نشه" او را در دلش بخشید و همه چیز را فراموش کرد..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)