
امیدوارم خوشتون بیاد گوگولیهااا🙌😁

در کافی شاپ نشسته بود.بوی قهوه داغ و عطر چای بینی اش را قلقلک میداد.تعداد زیادی میز در آنجا چیده شده بود و صندلی های چوبی دور آنها حلقه زده بودند.صدای موسیقی در فضای کافی شاپ طنین انداز شده بود.کلاهی سیاه رنگ روی سرش قرار داشت. خط سفیدی دور تا دور کلاه کشیده شده بود.نخ سیگار نازکی را در لای انگشتانش تکان میداد.دود سیگار در هوای اطرافش پخش شده بود.با صدای فردی سرش را بالا آورد. لحظه ای به منشأ صدا خیره شد. -ببخشید آقا چی میل دارین براتون بیارم؟؟

نگاهی از روی آگاهی به گارسون انداخت و با لحن آرامی گفت: یه کاپ قهوه لطفا. گارسون لبخند شیرینی زد و گفت:بله حتما. با رفتن گارسون دود های سیگار هم تمام شد.نفس عمیقی کشید.ساعت جیبیه طلایی رنگی را از زیر کتش بیرون آورد. چند دقیقه ای به عقربه های ساعت خیره ماند.ثانیه ها در عقربه های ساعت کندتر پیش میرفت. -حالا چرا اینجا قرار گذاشتی؟! پوزخند کمرنگی میزند و با تمسخر میپرسد: پس بلاخره اومدی امیر ؟! امیر یکی از صندلی های کنار میز را عقب کشید و با بی صبری روی آن نشست.

با شرمندگی گفت: بابت تاخیر متاسفم یونس. بیرون خیلی ترافیک بود. با ناامیدی آه بلندی میکشد و میگوید: یه تصادف دیگه......درست نمیگم؟!؟ امیر سرش را به نشانه تایید تکان میدهد. -چند وقته که توی شهر تصادف های عجیبی رخ میده. لحنش حالت غم انگیز ی به خود میگیرد: ماشین ها در جاده بدون هیچ دلیلی منفجر میشن. تا الان چندین نفر کشته سر این قضیه داشتیم... گارسون فنجان قهوه ی کوچکی را روی میز گذاشت.یونس فنجان قهوه را برداشت کمی از آن نوشید.امیر ادامه داد: مشخصه که یه آدم حرفه ای پشت این قضایا است.

همانطور که فنجان را دستش نگه داشته بود؛ لبخند کمرنگی زد و گفت: اونجوری که فکر میکنی حرفه ای نیست!!! امیر با شنیدن حرف یونس تعجب میکند.یکی از پاهایش را روی پای دیگرش میاندازد. انگار که در افکار خود غرق شده باشد. کمی به جلو خم شد و پرسید:منظورت از این حرفی که زدی چیه؟؟؟ یونس استکان قهوه را با آرامش روی میز گذاشت.صورتش حالت جدی به خود میگیرد: منم شاهد چند تا از این تصادف هایی که گفتی بودم!از دور و نزدیک بررسیشون کردم و فکر کنم که......بدونم پشت همه ی این اتفاق ها کیه!!!! امیر دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت: فکر کنم بتونیم با هم حلش کنیم. -البته! یونس دستی به کت سیاه رنگ بلندش کشید. فضای کافی شاپ عجیب در سکوت فرو رفته بود.فقط صدای دلنواز موسیقی شنیده میشد.بلاخره امیر سکوت را شکست و گفت: یونس،!بازی از کی شروع میشه؟!! یونس سرش را پایین گرفت. عینکش را به جلو هل داد و ادامه داد: از همین الان.!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)