
قسمت آخر....
هنگامی که با پدرش به خانه بازگشت ابتدا از روی کنجکاوی برای امتحان کردن لیلا تصمیمگرفت کمی سر به سر او بگذارد و نقشه را به پدرش گفت و خود درون حیاط ماند. از پشت پنجره نگاه به داخل کرد تا نحوه عملی شدن نقشه اش را تماشا کند. پهلوان پوریا به محض داخل شدن برای اعلام حضورش《یالله》گفت. سپس به درون سالن رفت و منتظر آمدن خاتون خانم و لیلا به پیشش شد. خاتون خانم با سینی چای به نزد او آمد و در کنارش نشست. درحالی که چای برای او می ریخت سوال کرد. _رفته بودی آگهی؟ چیکار کردی؟.
_چی بگم والا، نمی خوام لیلا رو نگران کنم اما خبر خوبی ندارم. لیلا که درون راهرو به دیوار تکیه کرده بود و مکالمه آنان را می شنید نگران طاقتش سر آمد و داخل شد. _سلام آقاجون، خوش برگشتید، ان شالله که با خبرهای خوبی آمده باشید. پهلوان پوریا چهره ناراحتی به خود گرفت و گفت: _متاسفانه خبر خوبی ندارم، قراره فردا حیدر رو به دادگاه ببرند و کاری از دستمون بر نمیاد، رئیس آگهی گفت اگر دادگاه تشکیل بشه ممکنه حتی حکم اعدام به کسانی که دستگیر کرده اند بدهند. لیلا نگران دستش بر روی قلبش قرار داد. بخاطر ناراحتی ناشی از این خبر نزدیک بود که گریه اش بگیره. از این روی اونجا رو فوری ترک کرد و به داخل اتاق رفت و در را بست. کنجی از اتاق نشست و شروع به اشک ریختن کرد.
چیزی نگذشت که صدای ضربه ای بر روی در شنید. بدون آنکه صدایی بشنود یا اجازه ای صادر کند در اتاق گشوده شد. همان گونه که نگاهش پائین بود چشمش به شلواری مردانه مشکی خورد؛ اما شلوار پهلوان پوریا طوسی رنگ بود. سرش را بلند کرد و از دیدن فردی که رو به روی او ایستاده بود شگفت زده شد. اشکانش را پاک کرد و به آرامی درحالی که به او نگاه می کرد بلند شد. حیدرش جلویش ایستاده بود. به سمت او رفت و به چهره خندان و چشمان همیشه مهربانش نگاه دوخت. _برای من داری گریه میکنی خانوم من!؟ مگه چندبار بگم که این مروارید های زیبات رو هدر نده. با کمی لکنت از روی ناباوری پرسید. _و..واقعا خودتی؟. _معلومه که خودمم، برگشته ام پیش هم.س.ر قشنگم.
از خوشحالی بدون در نظر گرفتن مکان و زمان او را محکم به آ.غ.و.ش کشید و اشک هایش از روی شوق جاری شدند. مش حیدر نیز متقابلا او را به آ.غ.و.ش کشید و او را بوئید تا بوی خوش محبوب خود را دوباره حس کند. محبوبی که هرشب برای او در آنجا خواب بر چشمانش نمی آمد و به او فکر می کرد. روزگار با سرنوشت دست به یکی کرده بودند تا ان دو دوباره به یکدیگر برسند و این قلب ها با عشق خالص پژمرده نشوند. دوباره همه چیز برای آن دو طبق روال قبل درست شد و به خانه کوچک و ساده و دلنشین خود بازگشتند. در نهایت نیز صاحب یک دختر و پسر دوقلو به نام های سروش و سروه شدند و با یکدیگر به زندگی خوش و خوب خود پرداختند. پایان
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آخ جونمی بالاخره اومد ❤️❤️❤️❤️❤️❤️عالی عالی عالی عالی عالی عالی❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️