
حسنک، وزیر دربار سلطان محمود غزنوی بود. در دوران وزارتش، ادارهی کشور عملاً در دست او بود. حسنک سیاستمداری باهوش و کاردان بود که خودش را وقف خدمت به ایران کرده بود. اما با برخی از علما و درباریان، از جمله احمد حسن میمندی (وزیر پیشین)، دشمنی داشت. همین دشمنیها باعث شد شایعهی قرمطی بودن او ـ قرمطیان، گروهی از ایرانیان مخالف خلافت عباسی ـ به گوش خلیفهی عباسی برسد و موقعیتش را به خطر بیندازد. خلیفه حکم اعدام او را صادر کرد، اما سلطان محمود نپذیرفت و در نامهای معروف، با صراحت و تندی از حسنک دفاع کرد؛ نامهای که امروز یکی از ماندگارترین متنهای تاریخ نثر فارسی است و در تاریخ بیهقی آمده است.
پاسخ سلطان محمود به خلیفه عباسی: به این خلیفهٔ خرف شده بباید نبشت که من از بهر عباسیان انگشت در کردهام در همهٔ جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آید و درست گردد بردار میکشند، و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پروردهام و با فرزندان و برادران من برابر است. اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم!
نسخهٔ روانتر نامه سلطان محمود: باید برای این خلیفهٔ پیر و بیخرد نامه نوشت و گفت: من برای حمایت از عباسیان، در سراسر جهان بهدنبال قرمطیان گشتهام، و هر کس که ثابت شود قرمطی است، به دار آویخته میشود. اگر برای من ثابت شده بود که حسنک قرمطی است، خودم به خلیفه خبر میدادم که با او چه کردهام. حسنک را من پرورش دادهام و او برای من مانند فرزندان و برادرانم عزیز است. اگر او قرمطی باشد، من هم قرمطیام!
با مرگ سلطان محمود، حسنک از شاهزاده محمد حمایت کرد، ولی نتیجهای نگرفت. شاهزاده مسعود قدرت را به دست گرفت و احمد حسن میمندی دوباره وزیر شد و به دلیل دشمنی قدیمی با حسنک، او را به جرم قرمطی بودن محاکمه و در نهایت اعدام کرد. "ذکر بر دار کردن حسنک وزیر" در تاریخ بیهقی، یکی از احساسیترین و ماندگارترین متون ادبیات فارسی است.
ذکر بر دار کردن حسنک وزیر: و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند. بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند که سنگ زنید. هیچکس دست بسنگ نمیکرد و همه زار میگریستند، خاصه نشاپوریان. پس مشتی رند را زر دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن بگلو افکنده بود و خبه کرده. اینست حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمه الله علیه، این بود که خود بزندگی گاه گفتی که: «مرا دعای نشاپوریان بسازد» و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستدند، نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند، نیز برفتند. … احمق مردی که دل درین جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند… چون ازین فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود، از شکم مادر … حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فرو تراشیده و خشک شد، چنانکه اثری نماند تا بدستوری فرود گرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم که دو سه ماه ازو این حدیث پنهان داشتند و چون بشنید جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست بدرد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: بزرگا، مردا، که این پسرم بود، که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان و ماتم پسر سخت نیکو بداشت.
حسنک را به محل اعدام رساندند. او را روی اسبی که هرگز سوارش نشده بود نشاندند و جلادش محکم بست و طنابها را دور گردنش انداختند و فریاد زدند: «سنگ بزنید!» ولی هیچکس دست به سنگ نبرد و همه گریه میکردند، بهخصوص مردم نیشابور. پس مقداری از لاتها و اوباش را پول دادند که سنگ بزنند، اما مرد خودش مرده بود چون جلاد طناب را دور گلو انداخته و خفهاش کرده بود. این است داستان حسنک و روزگار تلخش. او حتی وقتی زنده بود میگفت: «دعای نیشابوریها مرا نجات خواهد داد» اما نجات پیدا نکرد. اگرچه زمین و آب و اموال مسلمین را به زور گرفتند، نه زمین ماند برایش و نه آب، و نه غلامان و اموال و زر و سیم و ثروت هیچ کمکی به او نکرد. او رفت و آن کسانی که نقشهاش را کشیده بودند هم رفتند. … احمق است کسی که دل به این دنیا ببندد، نعمتی بدهد و زشت پس بگیرد… بعد از این اتفاق، بوسهل و همراهانش از پای دار برگشتند و حسنک تنها ماند، درست مثل وقتی که تنها از شکم مادر آمده بود. حسنک تقریباً هفت سال روی دار ماند، طوری که پاهایش کاملاً فرسوده و خشک شد، دیگر هیچ اثری از بدنش باقی نمانده بود تا اینکه دستور دادند او را پایین بیاورند و دفن کنند، طوری که کسی نمیدانست سرش کجاست و بدنش کجاست. مادر حسنک زن بسیار غمگینی بود. شنیدم چند ماه این خبر را از او پنهان کردند ولی وقتی فهمید، نه مثل زنها که داد و فریاد کنند، بیصدا و دردناک گریه کرد، آنقدر که همه حاضران از دیدن درد و غم او گریه کردند. بعد گفت: «بزرگان، مردان! این پسر من بود، کسی که شاهی مانند محمود این جهان را به او داد و شاهی مثل مسعود آن جهان را. ماتم این پسر بسیار غمانگیز بود.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)