
خوب دوستان امید وارم از این قسمت هم لذت ببرید و این فقط داستان فانتزی هستش و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 👍👍👍😎😎😎🤍🤍🤍♥♥♥😎😎😂😂😂😂

فصل دوم: گرگهای آبی و زخمهای خاموش هوای خانهی سنگی و نیمهجنگلی خانوادهی آرکاس، بوی چوب تازه و بخار گیاهان دارویی میداد. سقف چوبی با طنابهایی از پوست خشکشده آویزان شده بود، و نور طلایی خورشید از شیشههای ضخیم عبور میکرد و طرحی شطرنجی روی زمین انداخته بود. آرش، با زخمهایی تازه بر بدن و دلآشوبهای خاموش در دل، روی چارپایهی کوتاهی نشسته بود، در حالیکه دو گرگ آبی با پنجههای کفدار بالای سرش ایستاده بودند. جینا گفت: «بجنب بچهجون، باید این سرتو بشوریم. معلوم نیست چند روزه حمام نکردی!» آرش سعی کرد خودش را عقب بکشد. «نه، وایسا، خودم...» اما قبل از آنکه جملهاش را تمام کند، جینجر با پنجهاش کف بیشتری روی موهایش پاشید. «اگه تکون بخوری، شام نمیخوریا!» آرش به تتهپته افتاد، سعی کرد از زیر دستشان فرار کند، اما جینجر با دم ضخیم و نرمش پای راستش را گرفت و به عقب کشید. «اوهنه کوچولو، ایندفعه نه!» آرش با غرغر نشست، دست به سینه، اخم کرده و لبهایش را به هم فشرده بود. سرش پر از کفهای معطر شده بود و گرگها با حوصلهی عجیبی با پنجههای نرمشان موهایش را میسابیدند. وقتی کارشان تمام شد، حولهی بزرگی آوردند و با دقت شروع به خشک کردن سرش کردند. اما درست وقتی خواستند موهایش را مرتب کنند، یکدفعه ساکت ماندند.

جینا با صدای خفهای گفت: «وای...» نگاه هر دوشان به شانه و پشت آرش دوخته شد؛ جایی که رد عمیق سه پنجه و چند زخم کهنهی سوختهشکل روی پوستش جا خوش کرده بودند. زخمها نهتنها تازه، بلکه ترسناک بودند. رد خشونت، جادو یا شاید هر دو. جینجر گفت: «اینا... اینا چیان؟» صدایش لرزید، دمش بیحرکت مانده بود و چشمهایش گشاد شده بودند. آرش بهآرامی گفت: «جادو...» «چی؟» جینا عقب پرید. «نه نه، همچین چیزی وجود نداره!»

«جادو که واقعاً... خب، واقعاً نیست دیگه!» جینجر تند گفت. آرش سکوت کرد. نگاهش افتاده بود روی زمین. نه دفاع کرد، نه توضیح داد. فقط دست برد و با بیحوصلگی موهای خشکشده و صافش را بههم ریخت. «من بهش نمیام موهای مرتب داشته باشم.» گرگها حرفی نزدند. تنها صدای موجود در اتاق، صدای باد ملایمی بود که از پنجره عبور میکرد. بعد از چند دقیقه، آرش دوباره لباس زردش را پوشید. جیبهایش پاره شده بودند، یقهاش کمی خونی بود، اما دیگر اهمیتی نمیداد. همه با هم به سمت سالن غذاخوری رفتند، جایی که خانوادهی آرکاس دور میز بلند چوبی نشسته بودند. گرگهای آبی، با ظرافتی عجیب، قاشقها را با دمشان گرفته بودند و سوپ سبزرنگی را هورت میکشیدند. آرکاس، کنار آرش نشست و با دمش یک تکه نان به او داد. شهاب هم روبهرویش نشسته بود و با نگاهی نگران، صورت رنگپریدهی آرش را برانداز میکرد. ویهان، پدر آرکاس، در حالیکه کاسهاش را پایین گذاشت، پرسید: «راستی، پسرم، گفتی خانوادهات خواستن تو رو بکشن؟ چرا؟» آرش نگاهش را پایین انداخت، بعد آرام زمزمه کرد: «چون... اونا آدمخوار بودن.» سکوت ناگهانی کل اتاق را پر کرد. حتی صدای قاشقها هم قطع شد. گرگهای آبی با نگرانی به او خیره شدند. هیچکس حرفی نمیزد، اما همه فهمیده بودند که پشت این حرف ساده، یک کابوس عمیق خوابیده است. ناگهان، یک قطره خون از پیشانی آرش چکید. او با تعجب دستش را بالا آورد و به خون نگاه کرد. نمیفهمید چرا. زخمی در کار نبود. فقط خون... بیدلیل. بعد از ناهار، آرش، آرکاس و شهاب سه ساعتی استراحت کردند. وقتی بیدار شدند، خانوادهی آرکاس تصمیم گرفتند برای پیکنیک به دشت مهتاب بروند. سبدهای غذا، پارچهی پیکنیک، و بادبادکهای چوبی آماده شد. آنها به راه افتادند. دو ساعت در راه بودند. پر از خنده، بازی و گفتگو. اما درست وقتی به دشتی پر از گلهای بنفش رسیدند، زمین زیر پایشان لرزید. «زلزلهست!» شهاب فریاد زد. «فرار کنین!» اما دیر شده بود. از دل زمین، شکافهایی سیاه بیرون زد. موجوداتی اهریمنی، با چشمهایی آتشین و دهانهایی پر از دندان، از تاریکی بالا آمدند. خانوادهی آرکاس با شجاعت جنگیدند، اما یکییکی جان دادند. جینا و جینجر اول رفتند. مادر آرکاس فریاد زد و مقابل پسرش ایستاد. ویهان نعره کشید، اما سایهای از پشت گلویش را درید. آرکاس، میان دود و خاک و خون، خشکش زد. دوباره. دوباره خانوادهاش را جلوی چشمانش از دست داده بود. صدایش لرزید. «تو... تقصیر توئه...» آرش برگشت. «چی؟» «اگه تو نبودی... اگه اونهمه مظلومنمایی نمیکردی... الان اونا زنده بودن!» شهاب گفت: «آرکاس نه! اون که کاری نکرده!»

اما آرکاس به حرف کسی گوش نمیداد. با پنجهاش به سینهی آرش زد. او نقش زمین شد. خون از دهانش جاری شد. آرش، با دستان لرزان، سنگی برداشت. به درفش کاویانی که در دستش بود نگاه کرد. فریاد زد و با تمام قدرتش سنگ را بر آن کوبید. درفش شکست. و زمان... زمان مثل نوار ویدیو به عقب برگشت. نورها در هم پیچیدند. صداها گنگ شدند. رنگها سیاه و سفید و دوباره رنگی شدند. آرش با نفسبریده روی صندلی نشست. «پسرم، گفتی خانوادهات خواستن تو رو بکشن؟ چرا؟» صدای ویهان دوباره تکرار شد. آرش دستش را به پیشانیاش برد. هنوز خون جاری بود. و آرکاس، با نگاهی آرام و پر از نگرانی، زمزمه کرد: «حالت خوبه؟» اما نگاه آرش... پر از وحشت بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییهههه