
سلام دوستان اولین داستانی هست که نوشتم. امیدوارم لذت ببرین و نکته مهم اینکه •این داستان واقعی نیست •
فصل اول: شروع سرنوشت شب، چادر خاموشیاش را بر دشت گسترده کرده بود و ستارگان، همچون فانوسهای جاودان در دل آسمان، آرام سوسو می زنند. باد صدایش را همچون نغمهای پنهان را در میان کوهها و درهها زمزمه میکرد، گویی طبیعت خود قصهای کهن از عشق و تقدیر را روایت میکرد. در میان دو قلمرو— پارسها و مادها —آتش جنگ سالها بود که خاموشی نمیشناخت. از لحظهای که نخستین شمشیرها در میدان نبرد بلند شدند، خصومت میان این دو قوم در دل تاریخ نقش بست. هر نبرد، زخمی تازه بر پیکر این زمین بر جای میگذاشت، و هیچکس تصور نمیکرد که در میان این آشوب، عشق بتواند راهی میان دشمنی بیابد. اما تاریخ همیشه راهی برای غافلگیر کردن قلبها دارد.
در قلب این سرزمین، دختری از قبیلهی-ماد- زندگی میکرد، دختری به نام آتوسا دخترکی که هرگز جنگ را نمیپسندید، و نگاهش همیشه به سوی افقهای دوردست دوخته میشد، انگار به دنبال حقیقتی بود که هنوز نمیشناخت. در سوی دیگر، جنگجویی شجاع از قوم-پارس- قدم در میدان نبرد گذاشته بود، داریوش ، مردی که از کودکی، تیغ شمشیر را در دست داشت و با سرنوشت خود دستوپنجه نرم کرده بود. اما آنچه هیچکدام نمیدانستند، آن بود که سرنوشت، نقشهای برایشان در نظر گرفته است.
سالها پیش، هنگامی که داریوش هنوز کودکی جسور بود، برای فرار از سختگیریهای پدرش— اردشیر ،یکی از فرمانروای پارسها —راهی غلفزار خرگوشها شد. دنیای آنجا برای او چیزی بیش از طبیعتی سبز بود؛ پناهگاهی بود که در آن، میتوانست بدون قید و بندهای جنگ زندگی کند. اما آن روز، چیزی بیش از زیبایی طبیعت انتظار او را میکشید. در میان بوتههای وحشی و گلهای کوچک، دختری را دید. آتوسا با چشمانی روشن که افق را میکاوید، بیآنکه بداند کسی او را نظاره میکند غرق در دور دست ها شده بود. از همان لحظه بود، قلب داریوش لرزید. در روزهای بعد، او هر روز، بیآنکه چیزی بگوید، مخفیانه به غلفزار بازمیگشت. چیزی در نگاه آتوسا بود، چیزی که او را به این دشت میکشاند. آن دختر، بیآنکه بداند، در دل این دیدارهای کوتاه، جایگاهی در قلب داریوش یافته است که هرگز از بین نمی رفت. اما زمان بیرحمانه گذشت، و جنگ داریوش را از این رؤیا جدا کرد.
سالها سپری شد. داریوش به سرباز پارسها تبدیل شده بود، و آتوسا، در میان مردم مادها، روزهایش را با امیدی تنگ سپری میکرد. اما زمانی که جنگی سخت میان دو قبیله آغاز شد، مسیر زندگیشان بار دیگر به هم گره خورد. میدان نبرد در نزدیکی روستای مادربزرگ آتوسا بود، جایی که او برای دیدار مادربزرگ با خواهرش آمده بود. وقتی شعلههای آتش از دور نمایان شد، قلبش فرو ریخت. صدای فریادهای نبرد بلند شد، زمین لرزید، و لحظهای بعد، سربازان مادها و پارسها در نبردی بیرحمانه غرق شدند. آتوسا، که در میان خانهای قدیمی گرفتار شده بود، به دنبال راهی برای فرار میگشت. اما ناگهان، دستی قدرتمند او را گرفت. او داریوش بود.
چشمانشان در هم قفل شد، و در آن لحظه، زمان ایستاد. داریوش، بیآنکه بداند چرا، آتوسا را از میان آشوب عبور داد، او را بر پشت اسب نشاند و در گوشهای امن رهایش کرد. اما هیچ حرفی میانشان ردوبدل نشد. آتوسا فقط نگاهش کرد، و سپس، بیآنکه چیزی بگوید، راهش را گرفت و رفت. اما در ذهنش، هزاران پرسش بیپاسخ زمزمه میشد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)