
یه رمان زیبا و جالب ✨🦋
سونی بعد از اون دیدار، دیگه همون آدم نبود. صبحها با یه حس عجیب بیدار میشد. یه چیزی بین دلهره و انتظار… مثل لحظهای قبل از شروع یه آهنگ قدیمی که میدونی اشکتو درمیاره. اون دختر با لباسی سفید، با چشمهایی که انگار حافظه سونی بودن، گفته بود: «همهچی از تو شروع شده… از صفحهای که هنوز ننوشتی.» سونی، کتابچه رو برداشت. صفحههاش هنوز خالی بودن. ولی توی خوابهام… توی نگاه بقیه… توی کوچهی خلوت مدرسه، همیشه انگار یه صدای ناپیدا میگفت: «بخون، حتی اگه نوشتهای نیست… بخون با قلبت.» مدرسه مثل همیشه نبود. همون دیوارها، همون نیمکت، همون معلمها… ولی حسش؟ فرق داشت. همه یه چیزی میدونستن که سونی نمیدونست. یا شاید همه داشتن چیزی رو فراموش میکردن… که فقط سونی به یاد داشت. اون روز، دفترچهشو باز کرد. صفحه سفید بود. اما وقتی توی حیاط تنها نشسته بود، سایهای از روی شونهش رد شد. همون لحظه، با چشم خودش دید: روی صفحه نوشته شد: «یادته اون روزی که خواستی حرف بزنی ولی خفه شدی؟ ما اون روز شکل گرفتیم. ما، صدای توی سکوتی هستیم که فقط خودت میشنوی.» سونی ترسید. نه از کتاب… از خودش.
اون روز بعد از مدرسه، سونی کتابچه رو توی کولهاش گذاشت. قصد نداشت دیگه بازش کنه... ولی انگار کتاب، خودش تصمیم میگرفت کی وقتشه. سر راه برگشت، بارون گرفت. نه یه بارون معمولی، نه اون بارونی که هوا رو تازه میکنه... بارونی که انگار از آسمون نمیاومد، از دلِ آدمها میاومد. مثل اشکهایی که مدتها حبس بودن. زیر یه سایهبان پوسیده وایستاد. دستش ناخودآگاه سمت کوله رفت. کتابچه، خودش بین دستهاش بود. باز شده. صفحهای که هیچوقت یادش نبود دیده باشه. با خطی ناآشنا، اما عجیب صمیمی نوشته شده بود: «تو نباید دنبال جواب باشی، باید دنبالهی سؤال رو بگیری. و اگه بتونی سؤال درستی بپرسی، دنیا خودش خودش رو نشون میده. نه با صدا، با نشونه.» سونی یه لحظه حس کرد چیزی پشتش تکون خورد. برگشت. کسی نبود. ولی وقتی دوباره به کتاب نگاه کرد، یه قطرهی بارون افتاده بود وسط همون جمله. کلمهها تکون خوردن. نه، این خیال نبود. کلمات واقعاً حرکت کردن. یکیشون – همون کلمهی "دنیا" – انگار از روی کاغذ بلند شد. تو هوا پیچید و شد یه خط نقرهای. خط، آروم کشیده شد تا کنج صفحه و ناپدید شد. سونی لرز کرد. اما نه از ترس، از هیجان… از اون حسی که فقط وقتی داری یه در رو باز میکنی به یه دنیای ناشناخته، حس میکنی. اون شب، نتونست بخوابه. صدای اون دختر با لباس سفید، دوباره توی ذهنش پیچید: «کلمهها زندهن، اگه تو بخوای. اما اگه بخوای وانمود کنی نیستن... اون وقت اونا تصمیم میگیرن خودشونو به کسی دیگه نشون بدن.»
سونی فردا صبح، بیحوصله بیدار شد. نه چون خوابش بد بود — اتفاقاً خواب ندیده بود، و همین ترسناک بود. کتابچهی زندگی، کنار تختش بود. خاموش. بیصدا. بیحرکت. برای لحظهای فکر کرد تموم شده. که شاید همش یه خیال بود... اما وقتی از خونه بیرون رفت، اتفاقی افتاد که فهمید هنوز چیزی تموم نشده. بین راه مدرسه، کنار کوچهی باریک که همیشه رد میشد، یه کلمه روی دیوار با گچ نوشته شده بود. همون فونت همیشگی. همون خطی که شب پیش توی کتاب بود: «دنبال صدای توی سرت نرو. صدای اونایی رو دنبال کن که ساکتن...» سونی ایستاد. انگار کسی بهش گفته باشه: «اگه الان رد شی، همهچی پاک میشه.» ولی اون رد نشد. ایستاد. و همون لحظه یه دختر بچه، با موهای کوتاه و لباس مدرسهی قدیمی، از پشت کوچه رد شد. خیلی آروم. چشمهاش… همون چشمهای دخترِ لباس سفید توی خواب بودن. اما اینبار، خواب نبود. سونی دنبالش راه افتاد. دختر، حتی یهبار هم پشت سرش رو نگاه نکرد. اما قدمهاش درست جایی گذاشته میشد که سونی حس میکرد باید بره. تا رسیدن به یه در آهنی زنگزده. بینام. بیتابلو. بیتوضیح. دختر ایستاد. آروم دستشو گذاشت روی در. و گفت: «اگه میخوای فقط بخونی، بمون. ولی اگه میخوای بنویسی… باید بیای تو.» بعد، در باز شد. دختر رفت تو. سونی فقط یه لحظه تردید کرد… و بعد پا گذاشت تو.
هوای پشت در، سنگین بود. نه از گرما یا سرما — از حرفهایی که هیچوقت زده نشده بودن. سونی وارد یه اتاق تاریک شد. اما دیوارهاش، نور داشتن. نه از لامپ، از جملهها. جملههایی که با نور آبی کمرنگ، روی دیوار نوشته شده بودن. بعضی ناقص. بعضی کامل. بعضی دردناک. صدای دختر از جایی توی تاریکی پیچید: «هر کسی کتابچهی زندگیشو میخونه... ولی تو، سونی... تو یکی از معدودایی هستی که میتونی بنویسیش.» سونی چرخید. دختر رو دید. اما نه مثل قبل. اون دختر حالا یه لباس سیاه تنش بود، موهاش بلندتر شده بودن، چشمهاش... سبزِ تیره. انگار تمام شبهارو بلعیده بودن. سونی گفت: – «تو کیای؟ چرا اینجا؟ چرا من؟» دختر لبخند زد، اما اون لبخند مثل یه رمز بود، نه دلگرمی. گفت: «اسم من مهم نیست. مهم اینه که تو هنوز فقط یه خوانندهای… تا وقتی که اولین خطت رو بنویسی.» سونی خواست بپرسه «کجا؟ چطور؟»، اما کتابچه، از کولهاش بیرون اومد. خودش. باز شد. صفحهای سفید. و بالای صفحه نوشته شده بود: «فصل اول – نویسنده: سونی» دستش لرزید. قلمی که از هیچ جا ظاهر نشده بود، توی دستش جا گرفت. قلبش تند زد. ولی یه حس گرم، یه حس عجیب، انگار اینجا جای درستی بود... درستتر از همهی جاهایی که تا حالا بوده. قلم رو روی کاغذ گذاشت. و نوشت: «اولین بار که احساس کردم چیزی فرق داره، اون شب بارونی بود. شبی که کلمهها تصمیم گرفتن باهام حرف بزنن...» و همون لحظه، دیوارهای اتاق تغییر کردن. نورها خاموش و روشن شدن. یه صدای زمزمهوار اومد، صدای چند نفر… یا چند نسخه از خودش؟ «حالا دیگه فقط خواننده نیستی. حالا باید بدونی... هر کلمهای که بنویسی، یه واقعیت میسازه. حالا مراقب باش چی مینویسی، سونی.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)