
این قسمت : دختر موطلایی امیداورم لذت ببرید
هرچه که بود، رجینا یک چیز را فهمید. از دختر مو طلایی و دختر های اطرافش متنفر بود. یک گوشه با یک صندلی فاصله از دختری کوچک اندام با موهای چتری نشست و مداد رنگی هایش را از کیفش در آورد و شروع به نقاشی کرد. یک خانه کشید، یک خورشید نورانی، آسمان آبی و یک گل و بادبادک. بعد نگاهی به نقاشی دختر مو چتری کرد. نقاشی او خیلی بهتر بود. با مداد شمعی یک ماهی بزرگ کشیده بود و پولک های زیادی روی بدن ماهی دیده میشد. با این حال رجینا نقاشی اش را که خودش آن را دوست داشت را دست گرفت. حسودی کرده بود، شاید یکم، اما نقاشی او آنقدر هم بد نبود.
بلند شد و به دنبال خانم مری رفت اما توی راه به زن چاقی برخورد کرد. "حواست رو جمع کن!" "ببخشید،خانم مری نیست؟" "توی اتاق دیگه ایه. چی کارش داری؟" "کارش دارم." از آن زن خوشش نمیآمد "من خانم آن هستم، کارتو به من بگو" رجینا کمی خجالت کشید، بعد نقاشی اش را کمی بالا گرفت و گفت "میخوام این رو بچسبونم روی دیوار اونجا که کلی نقاشی داره! " خانم آن نقاشی را گرفت و نگاهی سرسری به آن انداخت. " برو از توی کارگاه چسب بیار تا برات بزنم. میدونی کجاست؟ طبقه بالا" " باشه! "
رجینا با هیجان و خوشحالی به سمت پله ها دوید و آن ها را دوتا یکی بالا رفت. طبقه بالا تاریک تر بود و فقط از یک اتاق نور و صدا می آمد که در آن نیمه باز بود. کنجکاو شد، روی زمین نشست و از لای در یواشکی به داخل نگاه کرد. یک آقا پشتش به او بود و گروهی از بچه ها مشغول تمرین سرودی زیبا بودند. چشم پسری که در گوشه ی ردیف بود به او افتاد و رجینا سریعا سرش را برگرداند تا معلوم نشود. خجالت کشیده بود و نمیدانست چرا بدنش انقدر گرم شده است. تنها چیزی که از قیافه پسر یادش بود، چشمان سبز رنگ او بود.
از آن اتاق فاصله گرفت و به اتاق دیگر که چراغش خاموش بود رفت، ترسیده بود پس سریع چراغ را روشن کرد و با دیدن وسایل آنجا فهمید که درست آمده. خانه سازی،اسباب بازی های چوبی و میز های بزرگ و طولانی داشت و در اطراف اتاق کمد دیواری های شیشه ای. رجینا دور کارگاه چرخ زد و با دقت به کمد ها نگاه کرد و چسب نواری را پیدا کرد و آن را با اشتیاق برداشت و به سرعت از اتاق بیرون آمد، اما وقتی میخواست از پله ها پایین بپرد، چشمش به دختر موطلایی افتاد
-"اسم رمز؟" "برو کنار!" -"اگه میخوای رد بشی باید اسم رمز رو بگی!" "من نمیدونم اسم رمز چیه!" "پس نمیشه رد بشی!" "ولی من میخوام رد بشم! برو اون ور!" "باشه! ولی یه شرط داره!" "چه شرطی؟" "تو از ویکتور خوشت اومده! ؟باید بگی!" "از کی؟" "همون پسره که داشتی نگاهش میکردی. خودم دیدم! " " نه خوشم نمیاد! " " خوشت اومده! بگو بگو وگرنه نمیشه بری! " " شاید. باشه اصلا خوشم اومده! حالا بزار برم! " "اسم رمز سیلوی عه. اسم منه. یادت باشه خانم کک و مکی! " و بعد با خنده ای کنار رفت. رجینا نگاه خشمگینی به او انداخت و پایین رفت خانم آن دم در حیاط مشغول تمیز کردن و سرزنش پسری بود که سر تا پایش را گلی کرده بود. رجینا ترسید، نقاشی اش دست خانم آن نبود. با تردید چند قدم جلو رفت و آروم روی شانه ی خانم آن زد "الان نه دختر جون!" "من چسب آوردم. " خانم آن با آهی بلند حوله ای که حالا گلی شده بود را رها کرد و برای بار آخر چشم غره ای به پسر رفت. وقتی نقاشی رجینا روی دیوار نقاشی ها قرار گرفت، احساس افتخار و غرور میکرد. خوشحال بود، فکر میکرد این نقاشی او تا ابد همینجا میماند..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود😍😍
بقیشم بنویس ولی چقدر سیلوی رومخه!😾
خیلی زیبا بوددددد🛐🎀
عالیییییییی